چشم انتظار باشی تا خواهر مهربانت از سفربرگردد.
و هنوز مثل ایام کودکی منتظر باشی تا برایت سوغاتی بیاورد.
او هم تو را وهم زمان را خوب می شناسد وبرایت کتاب سوغاتی می آورد.
می داندهیچ چیز به اندازه کتاب گرفتن خوشحالت نمی کند و می داند که بهمن ماه خواندن کتاب خاطرات مستند انقلاب خیلی می چسبد.
طرح جلد ساده کتاب تحریکت می کند به ورق زدنش.همان خاطره اول تو را می گیرد.تا الان نشنیده ای...
ماهی
"منوچهری که با یقه باز و چهرهای کریه که یک چیزی هم به گردنش انداخته بود نگاهی به من کرد و گفت:خامنه ای تویی؟گقتم:بله.پرسید :مرا می شناسی؟
گفتم:نه.گفت:من منوچهری هستم.و نگاه کردتا اثرحرفش را درصورتم ببیند.
خیلی چیزها در موردش شنیده بودم و فورا او را شناختم ولی به روی خودم نیاوردم.بعد گفت:
من تو را خوب می شناسم.تو همان کسی هستی که مثل ماهی از دست بازجو لیز می خوری.تک تک کارهای تو چیزی نیست اما مجموعه اش خدا می داند که چیست."
کتاب را ادامه می دهی و وقتی به خودت می آیی که متن ساده و روان کتاب تو را تا ساعت سه نیمه شب بیدار نگه داشته است.هرچه بیشتر می خوانی بیشتر به مفهوم طرح جلد کتاب پی می بری.
لب های خندا ن با چشم هایی بخیه شده....
کتاب گلچینی است از 400کتاب و شامل 139 خاطره که در239 صفحه درکنار هم وبا عکس هایی ردیف شده اند.
خاطرات شخصیت های مبارز با نظرات مختلف سیاسی که بعد از گذراندن زندانشان برای بار دوم در این کتاب دور هم جمع شده اند.
کتاب طنز تلخی است لطیف و عبرت آموزه....شاید خاطراتی شما را خنده وا دارداما در دلت احساس رنج می کنی چون بیشتر آنها از کسانی نقل شده که درحین شکنجه شدن بوده اند یا پس از آن شکنجه شده اند.
خاطراتش شاید تو را به خنده نیندازد اما روای آن را برای لحظاتی کوتاه از زنجی که می کشیده رهایی داده است.
این کتاب خوش خوان وبا خاطرات کوتاهش کمکت می کند تابا قاطعیت بیشتری بگویی برای این انقلاب واقعا چه زحمت ها و شکنجه هایی کشیده شده ....
امیدوارم این کتاب در چاپ های بعدی اش کمی ویرایش شده وبانقطه گذاری ابتدا وانتهای جملاتش مشخص تر شود .مسلما این کتاب با نقل خاطراتی از زنان انقلابی و مبارز آن دوران کامل تر خواهد شد.
در پایان یک خاطره از کتاب همراهی می کند:
« به اتفاق خانواده رفتیم به ملاقات ایشان، حسام (فرزند شهید عراقی) که بچه بود، از پشت میله پرسید : بابا چکار کردید که (شما را) را آوردهاند اینجا؟ بابا با یک لبخندی جواب داد و گفت: صلوات فرستادم! پاسبان گفت حاجی چرا بچه را منحرف میکنی، بگو صلوات بودار فرستادم!».
*لینک