من زنده ام...
جمعه, ۲۱ آذر ۱۳۹۳، ۱۲:۰۱ ق.ظ
کتاب «من زندهام» با نثر روان و تصویرسازی مناسب روایتگر رنج و صبر و امیدواری است. خانم «معصومه آباد» با خاطراتش ما را به سلولهای سرد و تنگ و تاریک اسارت می برد و یادمان می آورد چقدر زندگی، امید، آزادی و استقامت، دوست داشتنی و ارجمندند و انسان چه خلاق است که میتواند به اسارت معانی متفاوت بدهد.
::من زنده ام روایتگر رنج و صبر و امیدواری
سی و چند روز بیشتر از حملهی رژیم بعث به ایران نگذشته بود که چهار نفر از دختران امام خمینی دست نامحرمان اسیر شدند! «بناتالخمینی» عنوانی بود که سربازان صدام به چهار بانوی امدادگر ایرانی داده بودند. بعثیها اول که ماشینشان را محاصره میکنند، از خوشحالی پایکوبی میکنند و پشت بیسیم به فرماندهانشان اعلام میکنند که دختران خمینی را گرفتیم! بعدتر برخی دیگر از افسران بازجو به این بانوان غیرنظامی میگویند از نظر ما شما ژنرالهای ایرانی هستید!
خانم آباد در کتابش نوشته است: «نمیخواستم جلوی دشمن ضعف نشان دهم. عنوان «بنت الخمینی» و «ژنرال» به من جسارت و جرأت بیشتری میداد. اما از سرنوشت مبهمی که پیش رویم بود میترسیدم. نمیتوانستم فکر کنم چه اتفاقی ممکن است بیفتد. دلم روضهی امام حسین میخواست. دوست داشتم یکی بنشیند و برایم روضهی عصر عاشورا بخواند. خودم را سپردم به حضرت زینب... ب.
وقتی ما را داخل گودال انداختند، برادرها جا باز کردند. روی دست و پای همدیگر نشستند تا ما دو تا راحت بنشینیم و معذب نباشیم. سربازهای عراقی که این صحنه را دیدند، به آنها تشر زدند که چرا جا باز میکنید و روی دست و پای هم نشستهاید؟ و با اسلحههایشان برادرها را از هم دور میکردند. نگاههای چندشآور و کشدارشان از روی ما برداشته نمیشد. یکباره یکی از برادرها که لباس شخصی و هیکل بلند و درشتی داشت با سر تراشیده و سبیلهای پرپشت و با لهجهی غلیظ آبادانی، جواد [مترجم ایرانی عراقیها] را صدا کرد و گفت: هرچی گفتم راست و حسینی براشون ترجمه کن تا شیرفهم بشن!
خانم آباد در کتابش نوشته است: «نمیخواستم جلوی دشمن ضعف نشان دهم. عنوان «بنت الخمینی» و «ژنرال» به من جسارت و جرأت بیشتری میداد. اما از سرنوشت مبهمی که پیش رویم بود میترسیدم. نمیتوانستم فکر کنم چه اتفاقی ممکن است بیفتد. دلم روضهی امام حسین میخواست. دوست داشتم یکی بنشیند و برایم روضهی عصر عاشورا بخواند. خودم را سپردم به حضرت زینب... ب.
وقتی ما را داخل گودال انداختند، برادرها جا باز کردند. روی دست و پای همدیگر نشستند تا ما دو تا راحت بنشینیم و معذب نباشیم. سربازهای عراقی که این صحنه را دیدند، به آنها تشر زدند که چرا جا باز میکنید و روی دست و پای هم نشستهاید؟ و با اسلحههایشان برادرها را از هم دور میکردند. نگاههای چندشآور و کشدارشان از روی ما برداشته نمیشد. یکباره یکی از برادرها که لباس شخصی و هیکل بلند و درشتی داشت با سر تراشیده و سبیلهای پرپشت و با لهجهی غلیظ آبادانی، جواد [مترجم ایرانی عراقیها] را صدا کرد و گفت: هرچی گفتم راست و حسینی براشون ترجمه کن تا شیرفهم بشن!
رو به سربازهای بعثی کرد و گفت: به من میگن اسمال یخی، بچهی آخر خطم، نگاه به سرم کن ببین چقدر خط خطیه، هرخطش برای دفاع از ناموسمونه. ما به سر ناموسمون قسم میخوریم، فهمیدی؟ جوانمرد مردن و با غیرت و شرف مردن برای ما افتخاره. دست به سبیلش برد و یک نخ از آن را کند و گفت ما به سبیلمون قسم میخوریم. چشمی که ندونه به مردم چطور نگاه کنه مستحق کور شدنه. وقتی شما زنها رو به اسارت میگیرید یعنی از غیرت و شرف و مردانگی شما چیزی باقی نمونده... ه.»
::به صفحه 128که می رسی علت نامگذاری کتاب را بهتر می فهمی:
::به صفحه 128که می رسی علت نامگذاری کتاب را بهتر می فهمی:
سلمان به من گفت: فقط قول بده گاهی با یه نوشته ما را از سلامتیات مطلع کنی.
با ناراحتی گفتم: چی؟ نوشته؟... نه نمیتونم، من کاغذ و قلم از کجا گیر بیارم؟
گفت: چقدر برای دو کلمه نوشتن چانه میزنی. نمیخواد شاهنامه بنویسی، فقط بنویس: «من زندهام».
روزی هم که در 12کیلومتری جاده آبادان به اسارت نیروهای بعثی درآمد، کاغذی از او به دست افسر عراقی افتاد که روی آن نوشته بود: «من زندهام!»
در بازجویی، همین جمله کوتاه، شد یک رمز و سندی بر علیه معصومه!
پس از دو سال که از اسارت او میگذشت، صلیب سرخ یک برگ آبی به عنوان نامه فوری به او داد که روی آن فقط دو کلمه بنویسد و برای خانوادهاش بفرستد. معصومه نوشت: من زندهام... بیمارستان الرشید بغداد.
وقتی این نامه در بهار سال 1361 به دست برادرش «سلمان» رسید، با خود گفت: معصومه! چقدر تلاش کردهای که همه لحظه و روز و خاطرات را در دو کلمه خلاصه کنی، دو کلمهای که میخواستی با نوشتنشان به قولی که داده بودی وفادار بمانی: «من زندهام...»
با ناراحتی گفتم: چی؟ نوشته؟... نه نمیتونم، من کاغذ و قلم از کجا گیر بیارم؟
گفت: چقدر برای دو کلمه نوشتن چانه میزنی. نمیخواد شاهنامه بنویسی، فقط بنویس: «من زندهام».
روزی هم که در 12کیلومتری جاده آبادان به اسارت نیروهای بعثی درآمد، کاغذی از او به دست افسر عراقی افتاد که روی آن نوشته بود: «من زندهام!»
در بازجویی، همین جمله کوتاه، شد یک رمز و سندی بر علیه معصومه!
پس از دو سال که از اسارت او میگذشت، صلیب سرخ یک برگ آبی به عنوان نامه فوری به او داد که روی آن فقط دو کلمه بنویسد و برای خانوادهاش بفرستد. معصومه نوشت: من زندهام... بیمارستان الرشید بغداد.
وقتی این نامه در بهار سال 1361 به دست برادرش «سلمان» رسید، با خود گفت: معصومه! چقدر تلاش کردهای که همه لحظه و روز و خاطرات را در دو کلمه خلاصه کنی، دو کلمهای که میخواستی با نوشتنشان به قولی که داده بودی وفادار بمانی: «من زندهام...»
حالا «من زندهام»، یک کتاب شده است.
عنوان کتاب که بر روی جلد چاپ شده، دستخط معصومه آباد است. آن روز که برای فرار از بیخبری مفقودالاثری برای خانوادهاش یا هر کسی که میتوانست فارسی بخواند نوشته بود: «من زندهام. معصومه آباد.»
کتاب از هشت فصل تشکیل شده است:
* کودکی
* نوجوانی
* انقلاب
* جنگ و اسارت
* زندان الرشید بغداد
* انتظار
* اردوگاه موصل و عنبر
* عکس و اسناد
کتاب از هشت فصل تشکیل شده است:
* کودکی
* نوجوانی
* انقلاب
* جنگ و اسارت
* زندان الرشید بغداد
* انتظار
* اردوگاه موصل و عنبر
* عکس و اسناد
::با خودم عهد بستم که حقیقت را همچنان که دیده و شنیدم بدون اغراق بگویم.
معصومه آباد میگوید: «با خودم عهد بستم که حقیقت را همچنان که دیده و شنیدم بدون اغراق بگویم. مبالغه آفت حقیقت است. آنجایی که گریه کردم، میگویم گریه کردم و آنجا که ترسیدم، میگویم ترسیدم!» لحن اثر پا به پای احوال نویسنده و عرصههای مختلفی که تجربه میکند پیش میرود. گاهی که راوی و نویسندهی اثر عصبانی یا رنجور است، کلمات و توصیفها از همین جنساند.
شاید از همین رو کتاب پر از رخداد و جزئیات است و این سؤال را به ذهن میآورد که چطور این حجم از توصیف و تصویر به یاد نویسنده مانده است؟ خانم معصومه آباد خود میگوید در طول ۱۹ سال بعد از آزادی تا سال ۱۳۹۲ از خاطراتش فرار نکرده و جا به جا و در مراسمهای مختلف به دعوت جوانها، دانشجویان و هر جمعی که دنبال شنیدن رخدادهای مستند آن روزهای سخت بودند، به سخنرانی و بیان خاطراتش پرداخته است.
نویسنده از کودکی خود و دورهای شروع به نوشتن میکند که اولین تصاویر و خاطرات را در ذهن دارد. دو فصل ابتدایی کودکی و نوجوانی شاید حجم کتاب را افزوده باشد، اما اینقدر هست که مخاطب با شخصیت نویسنده خوب آشنا میشود. هرچه باشد او یک نیروی مردمی داوطلب بوده است و برای او خانه و کودکیاش اهمیت مضاعفی دارد.
خانم آباد در ابتدای کتاب نوشته است: «سالها بود سنگینی کلمات را بر شانه میکشیدم و هر روز خستهتر و خمیدهتر میشدم. یک روز که قدم زنان با این کولهبار سنگین از پیادهرو خیابان وصال میگذشتم، به آقای مرتضی سرهنگی – گنجینهی معرفتی شهدا، جانبازان و آزادگان - برخوردم. از حال من پرسید. گفتم هرچه میروم و هرچه میگذرد این بار سبک نمیشود. گفت باری که روی شانههای توست فقط از آن تو نیست. باید آن را آهسته و آرام زمین بگذاری و سنگینی آن را با دیگران تقسیم کنی. آن وقت این خاطرات مانند مدال افتخاری در گردن همهی زنان کشورمان خواهد درخشید.» قسمتی از مصاحبه با خانم معصومه آباد(کلیک کنید)
شاید نویسندهی این کتاب یک نویسندهی حرفهای نباشد؛ شاید نقدهایی به ادبیات و سبک بیان خاطراتش بتوان مطرح کرد؛ ولی هرچه هست خواننده در متن مهلت فکر کردن به اتفاقات و تحلیلها را پیدا میکند. خواننده در طول کتاب احساس میکند با یک زندگینامهی خودنوشت صادق طرف است. واقعیت این است که هر کسی موقع ورق زدن کتاب و لا به لای خطوط آن دو احساس «اندوه و غم» و «عزت و افتخار» را توأمان تجربه میکند و جاهایی از کتاب را از پشت پردهی اشک خواهد خواند.