...ماشین توقف میکند. از ماشین پیاده میشویم و زنگِ طبقهی دومِ ساختمان سفید رنگی را که منزل شهید اللهدادیان است میزنیم. پدر شهید تا از آیفون صدایم را میشنود، مرا بهجا میآورد و با خوشحالی، و با گفتن «خیلی خوش آمدید» در را به رویمان باز میکند. به خودم میگویم بندهی خدا از آمدن من اینهمه خوشحال شده، اگر بفهمد مهمان اصلیاش حضرت آقاست، دیگر ببین چه حالی خواهد شد!
فقط پنج دقیقه وقت داریم موارد حفاظتی را بررسی کنیم و به خانواده اطلاع بدهیم که مهمانشان چه کسی است. معمولاً تا یکی دو دقیقه قبل از ورود حضرت آقا، خانوادهها اطلاع ندارند که قرار است چه اتفاقی بیفتد. چون از قبل به آنها میگوییم که یکی از مسئولان قرار است بیاید خانهتان. یا مثلاً میگوییم که قرار است بیاییم دربارهی شهیدتان مصاحبه کنیم.
آن اولها، حتی قبل از ورود آقای خامنهای هم بِهِشان نمیگفتیم قضیه چیست. و آقا که وارد میشدند، مات و مبهوت میماندند که چه اتفاقی افتاده! بعد، به سفارش خود حضرت آقا، قرار شد چند دقیقه قبل از ورود ایشان که منع حفاظتی هم ندارد، به خانوادهها اطلاع بدهیم تا وقتِ ورود ایشان هول نشوند و لااقل بدانند مهمانشان چه کسی است.
با دستهگل و قاب عکسی از امام خمینی، چهار نفری، وارد منزل شهید میشویم. پدر و مادر شهید در منزل هستند، به همراه یک نوجوان چهارده پانزده ساله و یک عاقل مردِ چهلساله ـ که یا برادر شهید است، یا داماد خانواده.
رفقای همراه موارد امنیتی را بررسی میکنند و من، بهعنوان سرتیم حفاظت، بعد از کمی چاقسلامتی، برای پدر شهید قضیه را توضیح میدهم.
در این سالهای خدمتم بهعنوان محافظ حضرت آقا، یکی از جالبترین لحظات، همین لحظاتی است که راز آمدن حضرت آقا را برای خانوادههای شهدا فاش میکنم. و واکنشِ خانوادههای ارامنه برایم جالبتر از خانوادههای مسلمان و شیعه بوده. بالاخره دینِ ارامنه با دین ما فرق میکند و نگاهشان با نگاه ما به حضرت آقا، تفاوت دارد.
پدر شهید خیلی عادی میگوید «قدمشان سر چشم!» بعد توضیح میدهد که در این سالها، از مسجد محله و بنیاد شهید و هیئتهای عزاداری و شورای خلیفهگری و کجا و کجا به منزلشان آمدهاند.
اما وسط توضیحاتش، یکلحظه، مثل کسی که یک لیوان آب به صورتش پاشیده باشند، یکهو جامیخورد! انگار تازه متوجه شده چه گفتهام! میپرسد: گفتید چه کسی قرار است بیاید؟
ـ مقام معظم رهبری. آقای خامنهای!
پدر شهید همینطور مرا نگاه میکند. دست میگذارم روی شانهاش.
ـ الان میرسند ها! به مادر شهید و این آقا هم بگویید چه کسی قرار است بیایند.
بچههای فیلمبرداری و عکاسی که از راه میرسند، به پدر شهید اشاره میکنم که دو دقیقهی دیگر مقام معظم رهبری میرسند.
پدر و مادر شهید برای استقبال از ایشان، میخواهند به حیاط خانه بروند که اجازه نمیدهم و میگویم راضی نیستند. اما پدر شهید راضی نمیشود و میگوید باید به دم در برود، و میرود.
در راهپلهها، با استرسِ تمام، کنار مادر شهید میایستم و لحظهی ورود حضرت آقا و سلامعلیک پدر شهید با ایشان را نگاه میکنم. هرچه احوالپرسی پدر شهید و حضرت آقا بیشتر طول میکِشد، ضربان قلب من هم تندتر میزند! حیاط خانه جای مناسبی برای احوالپرسی نیست و این، یک موردِ ضدامنیتی است!
بعد از یک دقیقه، حضرت آقا از راهپلهها بالا میآیند و با مادر شهید هم احوالپرسی گرمی میکنند.
پسرک نوجوان که هنگام ورود ما، پیراهنِ ورزشی رکابی پوشیده بود، با شنیدن سروصداها، سریع از اتاق بیرون میآید. این بار گرمکنی آستینبلند پوشیده. البته این کار را به تشخیص خودش انجام داده، نه به توصیهی ما؛ ما بهعنوان تیم حفاظت، هیچوقت در پوشش خانوادهها دخالتی نداشته و نداریم.
آنها خودشان وقتی میفهمند مهمانشان چه کسی است، به تکاپو میافتند که به احترام ایشان، لباسی بپوشند که مناسب باشد.
حضرت آقا تشریف میآورند و روی مبلهای اتاق پذیرایی مینشینند. این قضیهی مبل و صندلی هم از نکات جالب زندگی ارامنه است. در این سالهایی که خدمتشان رسیدهایم برای عرض ارادت، حتی یک مورد هم نبوده که خانوادهها مبل یا صندلی نداشته باشند.
حتی خانوادههایی بودند که وضع مالیشان خوب نبود و فقط یک اتاق برای زندگی داشتند؛ اما وسط همان یک اتاق، میز ناهارخوری گذاشته بودند! اصلاً عادت ندارند روی زمین بنشینند و صندلی و مبلمان، ظاهراً جزء جداییناپذیر زندگی ارامنه است.
مثل تمام دیدارها، حضرت آقا، قبل از هر چیز، عکس شهید را میطلبند و چند دقیقهی ابتدایی صحبت را از شهید و محل و نحوهی شهادتش میپرسند.
پدر شهید توضیح میدهد که پسرش، آلبرت، در جبهه تکاور بوده و در منطقهی سومار بر اثر ترکش گلولهی توپ به شهادت رسیده.
بعد از توضیحاتِ پدر شهید، دقایقی از جلسه، به خوشوبش حضرت آقا با اعضای خانواده میگذرد. ایشان حتی با پسرک نوجوان هم احوالپرسی میکنند و مقطع تحصیلیاش را میپرسند و برایش آرزوی موفقیت در درسخواندن میکنند. در این سؤال و جوابها، مکشوف میشود که آن آقای۴۰ ساله، داماد خانواده است.
ـ زمان شهادت، شما داماد خانواده بودید؟
ـ آنوقتها تازه آشنا شده بودیم!
ـ خانمتان کجاست؟
ـ خانمم رفته بیرون برای خرید. نمیدانست شما تشریف میآورید حاجآقا.
ـ این آقازاده هم پسر شماست؟
ـ بله حاجآقا.
اکثر ارامنه آقای خامنهای را «حاجآقا» صدا میزنند. هم پدر و مادر، و هم خواهران و برادران شهدا. حاجآقا را لفظی احترامآمیز میدانند که دربارهی هرکسی استفاده نمیکنند.
برعکسِ ما که حاجآقا ورد زبانمان است. من حتی پدر شهید این خانواده را بااینکه ارمنی است، برحسبِ عادت، حاجآقا صدا زدم!
قیمت پشت جلد کتاب ۱۸ هزار تومان هست؛ ولی اگه از سایت انتشارات صهبا این کتاب رو سفارش بدید 13.500 هزار تومان براتون حساب میکنن.
پ.ن:
انتشارات صهبا
تعداد صفحات : ۴۹۶