گزیده ای از داستان : اولین شکوفه....
آخرین کالک را آورده اند تا آن را تایید کنم و بفرستم برای چاپ...
به گرافیستی که دارم با او حرف میزنم ، می گویم « اتود و چارچوب و کادر خوب است.»
می پرسد « چشم هایش چطور؟»
دست از روی چشم هایش بر می دارم. یک لحظه همه ی وجودم محو می شود در نگاه ِ آن چشم ها؛
...
*
- سلام خانم مهندس! بی خبر ؛ اتفاقی افتاده ؟
کالک را به دستش می دهم.
- عکس ، عکس این کالک ...؟
شماره کالک را نگاه می کند. کشوی میزش را باز می کند.
- ایناهاش ، بفرمایید.
نگاهش بین دست های لرزان من و عکس می رود و بر می گردد. دنبال یک صندلی می گردم تا روی زمین نیفتم.
دست به اطراف تکان می دهم. می پرسد « حالتان خوب نیست.» می دود از بیرون یک صندلی می آورد.
...
*
فرمان ماشین دارد از دستم خارج می شود. تمام تنم می لرزد. گرسنه ام ، تشنه ام ، حالت تهوع دارم ، اما باید برسم.
من قبل از رسیدن آن پوستر ها به پست و قبل از تحویلشان به هواپیما و قبل از رسیدنشان به دست صاحبان عزا ، باید
آنجا باشم. فرمان را محکم می چسبانم به کف دستهایم.نفس عمیق می کشم و قد راست می کنم .باید بایستم ، نباید خم شوم؛
حالا که پیدا شده ، حالا که می دانم خودش است که برگشته است...
*