منجی کتاب ها....لطفا نخوانید؟
يكشنبه, ۶ بهمن ۱۳۹۲، ۰۷:۰۰ ق.ظ
مرحوم آیت الله العظمی مرعشی نجفی در قیصریهی نجف، نمایندهی انگلیس را دیده بود که نسخههای خطی و چاپی نایاب را جستوجو میکند و میخرد، همین او را مصمم کرده بود که این گنجینهها را نجات دهد. روایت محمود مرعشی فرزند آیتالله نجفی مرعشی را بخوانید دربارهی سالهایی که با زحمت زیاد کتابهای خطی را جمع میکرد تا سومین کتابخانهی بزرگ جهان اسلام آرام شکل گیرد.
خادم مرحوم پدرم نامهای آورد که از بابل رسیده بود و کسی به پدر نوشته بود کتابهای زیادی دارد که مال اجدادش است و میخواهد بفروشد. نوشته بود یکی دوتا مشتری دیگر هم برای کتابها آمده ولی یکی از علمای بابل به او گفته که اول با ما تماس بگیرد. نوشته بود: «اگر طالب کتابها هستید، کسی را بفرستید.»
آن روزها پژوی قدیمی فرسودهای داشتم، سریع یک راننده پیدا کردم و راهافتادیم. زمستان بود. در تهران هم برف میبارید. نرسیده به امامزاده هاشم، دیدیم جاده خیلی بد است. همه میگفتند نروید. جاده یخ زده. ما چون میترسیدیم رندان زودتر بروند و کتابها را ببرند، فکر کردیم هرطور هست باید شبانه خودمان را به بابل برسانیم. خدا میداند چه بر ما گذشت و با چه خطراتی مواجه شدیم. در راه، ماشین داشت میلغزید تا لب دره و نزدیک بود سقوط کنیم.
بالاخره با هر وضعیتی که بود رسیدیم بابل. خدایا در این وقت شب و سرما، خانهی کدامیک از علما برویم؟ رفتیم به یک مسافرخانه که خیلی هم کثیف بود. بخاری علاءالدین دود میکرد. هوا هم سرد بود، ما تا صبح نشستیم. به خاطر سردرد و دود بخاری نمیتوانستیم بخوابیم. اولِ صبح به سبزهمیدان شهر رفتیم. فروشنده هنوز نیامده بود. چهلوپنجدقیقهای زیر باران ایستادیم تا صاحب نامه آمد.
مرد میانسالی بود. گفت:«حتما شما برای کتابها آمدید.» گفتم: «بله، کجا هستند؟» گفت: «داخل دکان.» بازکرد. دیدم یک مغازهی پرتقالفروشی و عطاریست، کتابها را با پرتقالها درهم ریخته بود مثل خرمن گندم. گفتم چه خوب شد زود آمدم، اینها را گذاشته جلوی چشم همه. آنوقتها یک آقایی رقیب ما و دلال کتاب بود. هرجا ما خبر میشدیم کتابی هست او هم پیدایش میشد. خود او به ما کتاب میفروخت لیکن برخی اوقات مخفیانه هم در تهران به دیگران، مانند مرحوم نصیری و مرحوم مشکوه، نسخهی خطی میفروخت. رقیب ما برای کتابها به مرد پرتقالفروش، قیمتی پیشنهاد کرده بود و مرد هم گفته بود «نه!» و قبول نکرده بود. دلال هم به او گفته بود: «پس هرکس که قصد خرید داشت من بیشتر از او میخرم.»
به هر مصیبتی بود، با زور کتابها را جادادیم. پشتسر من کتاب تا بالای سرم تا سقف، روی پایم و... تازه باید مراقب بودم در پیچوخمهای جاده کتابها روی راننده نریزد. راننده گفت: «آقا شما رانندگی خودت از من بهتر است.» واقعیت هم چنین بود، بعد گفت: «من میآیم مینشینم کنار کتابها.» نشست کتابها را گرفت. آمدیم در جادهی اصلی به سمت تهران. در راه نمیتوانستیم برای استراحت توقف کنیم چون خوف داشتیم ناگهان راهزنان به طمع کتابها بیایند دورمان بریزند یا بکشندمان.
جاده هم خلوت بود و اتومبیل تردد نداشت. با چه خطرهایی مواجه شدیم، خدا میداند. جاده بهخاطر کولاک شدید پیدا نبود. بدون اینکه جاده را ببینیم، به امید خدا میرفتیم. به تهران که رسیدیم توقف نکردیم و یکسره رفتیم قم. راننده گفت: «خوب است این کتابها را ببریم به یک پارکینگ و صبح بیاییم.» گفتم: «نه یک وقت میدزدند.» باز شبانه زیر باران، همه را آوردیم منزل پدر و در اتاقی قرار دادیم. من واقعا بیطاقت شده بودم، گفتم: «آقا این هم کتابها.» بیدار و منتظر کتابها بودند. تا سحر نشستند و نسخههای نفیس را جدا میکردند.
آقای فشاهی نیز برای اینکه جنسش را به قیمت بالاتر بفروشد، همهی ما را در یک ساعتِ مشخص خبر میکرد. همه جمع میشدیم و او گونیهای کتاب را میآورد و وسط مغازهاش خالی میکرد. من که جوان و پرانرژیتر از دیگران بودم، یکدفعه خودم را با عبا روی کتابها میانداختم و قسمت زیادی از آنها را اینطور جدا میکردم. همیشه سهم ما زیادتر از بقیه میشد. یکبار مرحوم استاد محدث ارموی که سالخورده بود، گفت: «آقا مگر گندم است؟» و یا «میدان بارفروشی است اینجا؟! بگذارید به ما هم برسد.» یک بار دیگر نیز رو کرد به آقای فشاهی و گفت: «تو را به خدا دیگر این آقای مرعشی را خبر نکن! اینطوری باشد چیزی برای ما باقی نمیگذارد.» (البته عاشقان جدی کتاب باید همینطور باشند).
آقای ارموی از این کارِ ما خیلی عصبانی میشد، بقیهی آقایان که دانشگاهی بودند، ناراحت نمیشدند به من میگفتند اگر دیوانی از شاعران فارسیزبان در کتابها پیدا کردم، به آنها بدهم. من هم بارها چند دیوان خوب را که در سهمیهی من بود، به آنها واگذار کردم، ازجمله یک دیوان نفیس کمال اصفهانی که نسخهای کهن، مورخ اوایل سدهی هشتم بود.
وقتی در کتابهایی که جدا کرده بودیم نسخهی نفیسی نصیبمان میشد، آنقدر عشق داشتم که گاه همانجا مینشستم و با حوصله و دقت بررسی میکردم. گاهی مرحوم نصیری به من میگفت: «آقا تو را به خدا این نسخه را به من بده!» میگفتم: «چه چیزی را بدهم، شما کتابهایت را بده، من از شما میخرم.» و او میگفت نه و هیچ کداممان راضی نمیشدیم کتابی از سهمیهای که نصیبمان شده بود به آن یکی واگذار نماید.
مرحوم مشکوه خیلی جدی از ما دفاع میکرد، میگفت: «من زیاد ولعی ندارم، دلم میخواهد ایشان برای کتابخانهی آقای نجفی ببرد که از همهی ما مستحقتر است. همهی ما از کتابخانهی آیتالله استفاده کرده و میکنیم.»
آقای مشکوه و بقیهی آن رقبا گاهی روزهای جمعه به قم میآمدند و در بیرونیِ پدرم به بحث علمی میپرداختند. این کتابها در بیرونی منزل ایشان بود و شامل کتابهای چاپی و خطی میشد که بعضیشان را آنها اصلا یا ندیده بودند یا نداشتند و در هیچ کتابخانهای نسخهی دیگری نداشت. آنها برای دیدن کتاب ها میآمدند قم و ناهار هم مهمان آقا بودند. اگر زمستان بود مینشستند زیر کرسی و پدر میگفت با آش جو که مادر عزیزم در پخت آن تخصص داشت، از آنها پذیرایی کنند.
خادم مرحوم پدرم نامهای آورد که از بابل رسیده بود و کسی به پدر نوشته بود کتابهای زیادی دارد که مال اجدادش است و میخواهد بفروشد. نوشته بود یکی دوتا مشتری دیگر هم برای کتابها آمده ولی یکی از علمای بابل به او گفته که اول با ما تماس بگیرد. نوشته بود: «اگر طالب کتابها هستید، کسی را بفرستید.»
آن روزها پژوی قدیمی فرسودهای داشتم، سریع یک راننده پیدا کردم و راهافتادیم. زمستان بود. در تهران هم برف میبارید. نرسیده به امامزاده هاشم، دیدیم جاده خیلی بد است. همه میگفتند نروید. جاده یخ زده. ما چون میترسیدیم رندان زودتر بروند و کتابها را ببرند، فکر کردیم هرطور هست باید شبانه خودمان را به بابل برسانیم. خدا میداند چه بر ما گذشت و با چه خطراتی مواجه شدیم. در راه، ماشین داشت میلغزید تا لب دره و نزدیک بود سقوط کنیم.
بالاخره با هر وضعیتی که بود رسیدیم بابل. خدایا در این وقت شب و سرما، خانهی کدامیک از علما برویم؟ رفتیم به یک مسافرخانه که خیلی هم کثیف بود. بخاری علاءالدین دود میکرد. هوا هم سرد بود، ما تا صبح نشستیم. به خاطر سردرد و دود بخاری نمیتوانستیم بخوابیم. اولِ صبح به سبزهمیدان شهر رفتیم. فروشنده هنوز نیامده بود. چهلوپنجدقیقهای زیر باران ایستادیم تا صاحب نامه آمد.
مرد میانسالی بود. گفت:«حتما شما برای کتابها آمدید.» گفتم: «بله، کجا هستند؟» گفت: «داخل دکان.» بازکرد. دیدم یک مغازهی پرتقالفروشی و عطاریست، کتابها را با پرتقالها درهم ریخته بود مثل خرمن گندم. گفتم چه خوب شد زود آمدم، اینها را گذاشته جلوی چشم همه. آنوقتها یک آقایی رقیب ما و دلال کتاب بود. هرجا ما خبر میشدیم کتابی هست او هم پیدایش میشد. خود او به ما کتاب میفروخت لیکن برخی اوقات مخفیانه هم در تهران به دیگران، مانند مرحوم نصیری و مرحوم مشکوه، نسخهی خطی میفروخت. رقیب ما برای کتابها به مرد پرتقالفروش، قیمتی پیشنهاد کرده بود و مرد هم گفته بود «نه!» و قبول نکرده بود. دلال هم به او گفته بود: «پس هرکس که قصد خرید داشت من بیشتر از او میخرم.»
آقای دلال در همان بابل منتظر بود تا مشتری بعدی بیاید که کتاب از دستش نرود. ما تا این را شنیدیم با هر جانکندنی بود کتابها را معامله کردیم. بیشتر از سیصد نسخهی خطی بود، نفیس و کهن. ازجمله کتاب «بصائرالدرجات» محمدبن صفار قمی که تاریخ کتابت آن سال 595 ه.ق بود. صندوق عقب ماشین و تمام صندلی عقب مملو از کتاب شد. به راننده گفتم کف ماشین را هم پر کند، من چهارزانو مینشینم روی صندلی. گفتم: «بقیهی کتابها را بیاور روی دستهای من، در بغلم بگذار بعد راه بیفتیم.»
به هر مصیبتی بود، با زور کتابها را جادادیم. پشتسر من کتاب تا بالای سرم تا سقف، روی پایم و... تازه باید مراقب بودم در پیچوخمهای جاده کتابها روی راننده نریزد. راننده گفت: «آقا شما رانندگی خودت از من بهتر است.» واقعیت هم چنین بود، بعد گفت: «من میآیم مینشینم کنار کتابها.» نشست کتابها را گرفت. آمدیم در جادهی اصلی به سمت تهران. در راه نمیتوانستیم برای استراحت توقف کنیم چون خوف داشتیم ناگهان راهزنان به طمع کتابها بیایند دورمان بریزند یا بکشندمان.
جاده هم خلوت بود و اتومبیل تردد نداشت. با چه خطرهایی مواجه شدیم، خدا میداند. جاده بهخاطر کولاک شدید پیدا نبود. بدون اینکه جاده را ببینیم، به امید خدا میرفتیم. به تهران که رسیدیم توقف نکردیم و یکسره رفتیم قم. راننده گفت: «خوب است این کتابها را ببریم به یک پارکینگ و صبح بیاییم.» گفتم: «نه یک وقت میدزدند.» باز شبانه زیر باران، همه را آوردیم منزل پدر و در اتاقی قرار دادیم. من واقعا بیطاقت شده بودم، گفتم: «آقا این هم کتابها.» بیدار و منتظر کتابها بودند. تا سحر نشستند و نسخههای نفیس را جدا میکردند.
حاجی فشاهی و اسماعیل بارتنی، از کتابفروشان دیگری بودند که از آنها کتابهای خطیِ بسیاری بهتدریج خریدهام. آنها پیشتر در خیابان ناصرخسرو، نزدیک شمسالعماره و در یک بنبست، مغازهای به نام کتابفروشی «شمس» داشتند. آقای فشاهی شاگردی داشت که ما با او قرار گذاشته بودیم هروقت آقای فشاهی کتابی مهم یا کتابخانهای خرید، زود به ما اطلاع دهد تا خودمان را برسانیم چون آنوقتها ما رقیبان جدی داشتیم که از آنجمله میتوان به مرحوم فخرالدین نصیری امینی، مرحوم مشکوه، مرحوم محمدتقی دانشپژوه و مرحوم محدث ارموی، اشاره کرد.
آقای فشاهی نیز برای اینکه جنسش را به قیمت بالاتر بفروشد، همهی ما را در یک ساعتِ مشخص خبر میکرد. همه جمع میشدیم و او گونیهای کتاب را میآورد و وسط مغازهاش خالی میکرد. من که جوان و پرانرژیتر از دیگران بودم، یکدفعه خودم را با عبا روی کتابها میانداختم و قسمت زیادی از آنها را اینطور جدا میکردم. همیشه سهم ما زیادتر از بقیه میشد. یکبار مرحوم استاد محدث ارموی که سالخورده بود، گفت: «آقا مگر گندم است؟» و یا «میدان بارفروشی است اینجا؟! بگذارید به ما هم برسد.» یک بار دیگر نیز رو کرد به آقای فشاهی و گفت: «تو را به خدا دیگر این آقای مرعشی را خبر نکن! اینطوری باشد چیزی برای ما باقی نمیگذارد.» (البته عاشقان جدی کتاب باید همینطور باشند).
آقای ارموی از این کارِ ما خیلی عصبانی میشد، بقیهی آقایان که دانشگاهی بودند، ناراحت نمیشدند به من میگفتند اگر دیوانی از شاعران فارسیزبان در کتابها پیدا کردم، به آنها بدهم. من هم بارها چند دیوان خوب را که در سهمیهی من بود، به آنها واگذار کردم، ازجمله یک دیوان نفیس کمال اصفهانی که نسخهای کهن، مورخ اوایل سدهی هشتم بود.
وقتی در کتابهایی که جدا کرده بودیم نسخهی نفیسی نصیبمان میشد، آنقدر عشق داشتم که گاه همانجا مینشستم و با حوصله و دقت بررسی میکردم. گاهی مرحوم نصیری به من میگفت: «آقا تو را به خدا این نسخه را به من بده!» میگفتم: «چه چیزی را بدهم، شما کتابهایت را بده، من از شما میخرم.» و او میگفت نه و هیچ کداممان راضی نمیشدیم کتابی از سهمیهای که نصیبمان شده بود به آن یکی واگذار نماید.
مرحوم مشکوه خیلی جدی از ما دفاع میکرد، میگفت: «من زیاد ولعی ندارم، دلم میخواهد ایشان برای کتابخانهی آقای نجفی ببرد که از همهی ما مستحقتر است. همهی ما از کتابخانهی آیتالله استفاده کرده و میکنیم.»
آقای مشکوه و بقیهی آن رقبا گاهی روزهای جمعه به قم میآمدند و در بیرونیِ پدرم به بحث علمی میپرداختند. این کتابها در بیرونی منزل ایشان بود و شامل کتابهای چاپی و خطی میشد که بعضیشان را آنها اصلا یا ندیده بودند یا نداشتند و در هیچ کتابخانهای نسخهی دیگری نداشت. آنها برای دیدن کتاب ها میآمدند قم و ناهار هم مهمان آقا بودند. اگر زمستان بود مینشستند زیر کرسی و پدر میگفت با آش جو که مادر عزیزم در پخت آن تخصص داشت، از آنها پذیرایی کنند.
*منبع مشرق...
این متن برشی بود از خاطرات سیدمحمود مرعشی در کتاب «کتابفروشی» به گردآوری ایرج افشار که سال 1383 نشر شهاب ثاقب آن را به چاپ رسانده. متن برای مجلهی همشهری داستان بازتنظیم و ویرایش شده است.
۹۲/۱۱/۰۶
خدا قوت!
واقعا لازمه که نسل جوان ما بدونند که با چه مشقاتی کتابهای ارزشمند نسل به نسل حفظ شده تا به ما برسه.
تلاشهای آیت الله مرعشی نجفی برای کتابخانه ارزشمندشان بیشتر به افسانه ها شبیه و الگوی عملی برای همت بلند داشتنه.
جا داره این سوال رو از خودمون بپرسیم با امانتهای نسلهای قبل چه کردیم؟ برای نسل بعد از خودمان چه به جا گذاشتیم؟بلندی همت ما تا کجاست....؟!