معرفی کتاب توسط وبلاگ...زلال حکمت
معرفی کتاب توسط وبلاگ...یک سبد سیب
خود تو قایم نکن، باهات خیلی کار دارم امشب، خواب نیستی، می دونم که خواب نیستی. خود تو نزن به خواب، بیا بالا، اگه بخوابی من به کی بگم این همه حرفو؟ با کی دردِدل کنم؟
ببین! من همیشه حرفهامو به تو می زدم، همیشه ی همیشه که نه، از وقتی که پیدات کردم، از وقتی که اومدی اینجا، از وقتی که فهمیدم به حرفهام گوش می دی.
حالا هم می دونم غصه داری، غم داری، ولی من اگه با تو حرف نزنم با کی حرف بزنم؟ به تو اگه نگم به کی بگم؟
مامان؟ مامان خودش آنقدر الان ناراحته که حوصله شنیدن حرفهای منو نداره. می دونم که نداره، به سؤالهام جواب درست و حسابی نمی ده، چه برسه که بخواد بشینه و حرفها مو گوش بکنه.
تازه، شایدم الان خوابیده باشه، یا خودشو به خواب زده باشه که منو خواب کنه. مامان حتی حاضر نیست جلوی من گریه کنه، چشمهاش سرخه سرخه ها ولی وقتی ازش می پرسم، گریه کردی می گه نه، به خیالش من نمی فهمم.
خب اگه اوون جلوی من گریه کنه منم می تونم هر چه گریه دارم بکنم، می گن آدم گریه کنه راحت تر می شه، ولی نمی کنه که، آنقدر نمی کنه تا دو تائیمون دق کنیم بمیریم.
می دونستم که به حرفم گوش می دی، می دونستم که نمی خوابی.
امروز من تو رو از خواب بیدار کردم. هوا تاریک و روشن بود، تو و مامانت ته حوض گرفته بودین خوابیده بودین. راحتِ راحت. اصلاً انگار نه انگار که قراره امروز کسی بیاد.
نمی خواستم یهویی از خواب بپرین که ناراحت بشین. می خواستم ادای بابارو در بیاورم.
- شیوا جون! شیوا جون! دخترکم! بلند شو بابا جون! من دارم می رم سرِ کار، دیگه تا شب منو نمی بینی ها.
گفتم:
معرفی کتاب توسط وبلاگ...روح و ریحان
به نام خدا
نام کتاب: پوتین های مریم(خاطرات مریم امجدی)
مصاحبه و تدوین: فریبا طالش پور
تعداد صفحه:110
مریم دختری از یک خانواده نسبتا مرفه است که در خانواده ای مذهبی بزرگ شد. در زمانی که اکثرا بدون حجاب به مدرسه می رفتند مریم بی توجه به نگاه های پرسش گرانه ی دیگران و حتی تمسخر همکلاسی های پسر که او را کچل خطاب می کردند، با چادر به مدرسه می رفت.
همین دختری که خیلی نازنازی و از نظر جسه ضعیف بود در هفده سالگی در حالیکه یک کلت رول ور دور کمرش بسته و با یک اسلحه ژ- ث دو خشابه، پا به پای مردان در برابر دشمن خط آتش می بندد.
مریم بعد ها به کمک مجروحین از طرف سپاه به بیمارستان می رود و کارهایی را انجام میداد که پرستارهای بیمارستان با اکراه و منت انجام می دادند.
با دلسوزی وصف ناپذیر به کمک رزمندگان می شتابد و به آنها آرامش و روحیه می دهد.
بخشی از کتاب از ص73
...آن شب سید صالح موسوی همسر بتول، به آنجا آمده بود و شب را در یکی از اتاق ها ماند. صبح که می خواسته سرکارش برود، هنگام رد شدن از اتاق ما پوتین های مرا کنار در اتاق دیده و با تعجب از بتول می پرسد: این پوتین ها مال کیه؟
بتول می گوید: مال مریم امجدیه. سید صالح در آن موقع حدود21 ساله بود و جثه کوچکی داشت پوتین به اندازه پایش گیر نمی آورد. وقتی پوتین های مرا می بیند، آنها را بر می دارد، قدری نگاهشان می کند و به بتول می گوید: پوتین ها را از کجا آورده؟ بتول هم ماجرای گم شدن کفشم را برایش تعریف می کند.
سید صالح می گوید: بتول، تو را به خدا به خواهد امجدی بگو این پوتین ها را به من بده، درست اندازه پای منه.
بتول به اتاق ما آمد و به من گفت مریم! صالی( بتول همسرش را صالی صدا میزد)کفش های تو را می خواهد. درست اندازه پاشه.
گفتم یک کفش برام بگیره، اینا رو ببره. بتول قضیه را به سید صالح گفت. سید به بتول پول داد تا همان روز برایم کفش بخرد و خودش پوتین ها رو پوشید و رفت...
قسمتی از کتاب که مربوط به مراسم عقد مریم و همسرش هست برام جالب بود:
من دومین دختر خانواده بودم که می خواستم ازدواج کنم. خواهر اولم با پسر عمه ام ازدواج کرد. با اینکه پسر خواهرش بود مدت ها طول کشید تا نظر قطعی بدهد. روی خصوصیات اخلاقی، غقاید مذهبی و خط فکری طرف مقابل، خیلی حساسیت داشت.
وقتی برادرم از حسن آذرنیا تعریف می کند، آقا جان پیش خودش می گوید: اون سرباز امام زمانه (عج) و از جبها می آد، احتیاج به تحقیق نداره.
آن روز دو خانواده تا شب با هم حرف زدند. مادرم در مورد مهریه کمی سخت می گرفت. بحثشان به درازا کشید. دست آخر آقاجان گفت هر چی مهریه خواهر بزرگش بوده مهریه این یکی هم باشد. مهریه خواهرم یک جلد قرآن ، یک شاخه نبات، صدهزار تومن پول و یک سکه بهار آزادی بود.
....
عصر حسن به بیمارستان رفت تا دوستانش را بیاورد. غروب که آمدند از دیدنشان اشک مهمان ها در آمد.... هنوز هم وقتی فامیل ها دور هم جمع می شوند، می گویند عروسی مریم تنها عروسی بود که خیلی روی ما تاثیر گذاشت.
سر سفره عقد نشستم، برادر قندهاری که حالا برادر جاری ام به حساب می آمد از ما عکس می گرفت. عمه ام اصرار داشت چادر سفید سر کنم، اما قبول نکردم. خجالت می کشیدم جلوی برادر قندهاری با چادر سفید باشم. عمه گفت لااقل چادر سفیدت را روی چادر سیاهت بنداز، شگون نداره با چادر مشکی سر سفره عقد باشی.
آخر سر حرفمان شد. چادر سفید را پرت کردم یک گوشه و به عمه ام گفتم: به خدا اگه دوباره اصرار کنی دیگه هیچی.
---------------------------------------------------
به عنوان یه خواننده انتظار همچین رفتاری رو از شخصیت این خاطرات نداشتم.
امیدوارم یه روزی گذر خانم امجدی به این وبلاگ بخوره و علت این کارشو برای من و بقیه نسل سومی ها که غیر قابل درکه توضیح بده.
رنگ سفید برای اکثر آدما قداست خاصی داره و القا گر پاکی و صفاست:
رنگ سفید لباس پرستار
رنگ سفید چادر نماز و احرام
و شاید کفن...
معرفی کتاب توسط وبلاگ...روح وریحان
...
مصاحبه و تدوین: ناهید سلیمانی
تعداد صفحه:112
ناشر:سوره مهر
گل سیمین خاطرات یک دختر نوجوان در زمان جنگ دفاع مقدس است (از سال های آخر جنگ و پیروزی و بعد از آن)
خانم سهام طاقتی که صاحب این خاطرات است از سختی های آن دوره می گوید، از ناملایمت ها از ناامنی ها و هراس ها و ماجراها و مقاومتش در شرایطی که خرمشهر به دست نیروهای عراقی افتاده بود و هر لحظه بیشتردر شهر پیشروی می کردند و تا حصر آبادان پیش رفتند.
در آن شرایط خیلی ها فرار را بر قرار ترجیح دادند اما امثال این دختر ماندند و مقاومت کردند و شهر را هیچ گاه رها نکردند...
صاحب این داستان در بیمارستان خرمشهر به مجروحان کمک می کرد، زمانی هم مسئول نگهداری وپخش مهمات و مواد غذایی بودن و زمانی هم برای شناسایی و دفن اجساد شهدا به منطقه می رفتند و هر زمان در نقش های دیگر ظاهر می شد.
یک مجاهد فداکار که پذیرای هرگونه مسئولیتی بود به خاطر عشقی که به شهرش داشت...
زندگی پر فراز و نشیب و سختی های زمانه را در این کتاب به نگارش در آورد.
عنوان کتاب(گل سیمین) ربط چندانی به شخصیت اصلی خاطرات( سهام طاقتی) ندارد.سیمین دختری بود با ظاهر و پوشش نه چندان موجه اما مشتاق کمک رسانی و فعالیت جهادی بود. دیگران او را به خاطر ظاهرش طرد کردند و او را جاسوس می پنداشتند اما... در نهایت با شهادتش خودش را برای همیشه به همه اثبات کرد.
شاید گل سیمین ادای دین خانم سهام طاقتی به این دختر باشد از اینکه هیچ وقت هیچ کس او را باور نکرد...
بعد از شهادت سیمین برای ادای احترام خواستند گلی بر سر مزارش بگذارند اما هر چه گشتند گلی پیدا نکردند جز یک کاکتوس
از آن به بعد گل کاکتوس شد گل سیمین!
...
ناشر کتاب: بنیاد شهید چمران
مهمان معرفی کتاب توسط وبلاگ ... در مسلخ عشق جز نکو را نکشند
مدتی می گذشت و کتاب نورالدین در قفسه کتاب خاک می خورد، حقیقتش این که هم از طرح جلدش چندان خوشم نمی آمد و هم از حجم کتاب ترس داشتم، هر بار برای نخواندنش بهانه ای داشتم.
بالاخره تصمیم گرفتم در یک ماه امتحانات در کنار کتب درسی مطالعه خارج از درس هم داشته باشم، لذا نورالدین را انتخاب کردم!
....
بنده در این طیف کتاب ها ( حوزه ادبیات دفاع مقدس مخصوصا خاطره ها) بدنیال روش زندگی و سبک رفتاری می گردم!
هیشه دلم می خواسته بدانم در ایام جنگ زندگی کردنها چطور بوده، ومردمانی که باجنگ مستقیما روبرو بودند چگونه زندگی خود را می گذراندند و نورالدین پسرایران ،آن کتابی بود که در ذهنم بدان نیاز وفور داشتم.
در این مدت یک ماه من با نورالدین زندگی کردم و این کتاب یکی از بهترین دوستانم در ساعات های مختلف روز شده بود.
اما درمورد برداشت هایم از خود کتاب نورالدین پسر ایران :
کتاب داراری کشش خاص خود بود و خواننده را با خود همراه می کرد، بر خلاف برخی از کتب خاطره که شما را در سردرگمی قرار می دهد، این کتاب شما را باخود همراه می کند و به شما اجازه می دهد نورالدین را ذهن تجسم کنید وبا او همراه شوید...
وقتی که سید نورالدین برای نام نویسی جبهه تلاش می کند و عاجزانه دست به دامن مادر می شود انگار شما هم با او هستید، وقتی او به غرب می رود شما هم با او می روید، شب تان را با او تمام می کنید و روزتان را با آغاز می کنید...وقتی شیطنت می کند انگار که خود شما هم در این شیطنت سهیم هستید و یا وقتی زخم های متعدد بر اندامش نقش برمیدارد،شما هم دردی در اندامتان حس می کنید. وقتی که دوست عزیزش شهید می شود حس و حالش را درک می کنید و یا وقتی که برادرش در کنارش جان می دهد خود اوضاع و احوالش را می بینید.
خلاصه بگویم این کتاب زنده است و زنده بودنش قابل لمس است.
نتیجه ای که بنده از این کتاب گرفتم این بود که به من یاد داد بدانم،وظیفه ام در زمان حال چگونه است، وقتی می بینم یک جوان در اوج جوانی، به خاطر دین و مملکت وناموسش صورتش و زیبایش را از دست می دهد.
وقتی که پس از جراحت های متعدد باز هم دست از نبرد با ظلم جور دست نمی کشد.
وقتی که برای تمام زخم هایی که در جنگ دیده دردهایی بسیار سخت تحمل می کند اما اینها باعث نمی شود تکلیفش را انجام ندهد.وقتی که می بینم جوانی زندگی اش را زیر سایه جنگ می سازد.
وقتی که می بینم یک جوان با درصد جانباز75% هنوز خود را مدیون جبهه وجنگ می داند ودینی بزرگ برگردن خود احساس می کند.
وقتی می بینم جوانانی مثل سیدنورالدین وامثال او در زمان خودشان جور یک ملت 36میلیونی را می کشند ودر آن کوهستان ها و بیابان ها دست از راحتی وآسایش کشیده اند و جانشان را درکف دست گرفته اند اما عده ای پشت جبهه آنها را مورد تمسخر قرار می دهند.
اینها همه و همه باعث شد که خود رادر برابر عزم پولادین این بزرگ مردبسیار کوچک ببینم و او را با خودم مقایسه کنم.که چگونه در جهاد فرهنگی قدم برمیدارم، یا اصلا قدم برنمی دارم.
هنوز باور ندارم جنگی همه جانبه بر علیه مان اتفاق افتاده، می افتد و خواهد افتاد.
و در برابر هر سختی خیلی زود کم می آورم، بهانه تراشی می کنم، در ازای اندکی کاری که شاید برای خود انجام داده ام پر مدعایم، و خلاصه با هر تق ، وا داده ام...
.... شاید شما هم این کتاب را بخوانید وخوش تان بیاید ویا اصلا هیچ یک از احساساتی که من حس کرده ام شما حس نکنید و یا اینکه اصلا از کتاب خوش تان نیاید.مسئله مهم این است که با چه انگیزه ای این کتاب را می خوانید.این خیلی مهم است.اما در کل کتابی بود که کمک خیلی زیادی به من کرد.
و یک نقطه قوتی که بسیار از آن خوشم آمد، صادق بودن سیدنورالدین در بیان خاطرات است، او سعی می کند دفاع مقدس را همانطور که بوده، باضعف ها وقوت های خودش به شما برساند و الحق که رسالتش را به خوبی انجام داده.
من این کتاب را به بهترین دوستانم معرفی می کنم، اگر شما هم دوست دارید می توانید این کتاب را مطالعه کنید.
قسمتی از متن:
زیرخاکی مجید قیصری کتابی است شامل هشت داستان کوتاه که هرکدام شان یک ریزه کاری از جنگ عراق علیه ایران است. (البته یکی از داستان های این کتاب در حال حاضر تبدیل به فیلم شده و روز سوم نام گرفته) هر داستان دقیقا قصّه ای است که از کلمه آغازین دارای سوژه (معمولا در اوان داستان، نامشخّص)، راوی(معمولا مشخّص) و فضاسازی(بسیار مناسب) است. سه گانه سوژه، روایت و فضاسازی تقریبا در همه هشت داستان با قدرتی یکسان در کنار هم کشش و عمق داستان را بالا می برد و به نقطه اوج منتهی می شود؛ آن هم به علّت سبک نوشتاری خاصّه مجید قیصری معمولا با گره گشایی، و نیز با پایان داستان، کاملا مصادف می شود و خواننده را به وجد آورده و گاهی شوکه می کند.
قیصری به شدّت ریزبین است. سوژه ها کاملا خاص انتخاب می شوند و پردازش آنها منحصر به سبک خود اوست. (البته بهترین نمونه پردازش ایشان را در کتاب «سه کاهن» می بینیم.) در کتاب حاضر البته به علّت ماهیت نوشتاری داستان کوتاه، کمی از حدّ اعلای پردازشی شبیه «سه کاهن» به دوریم. اما داستان ها به نوبه خود و در مقایسه با بسیاری داستان نویس های سبک داستان کوتاه، ممتاز و در خور توجّه اند.
ناگفته نماند این کتاب به خاطر این طرح روی جلدش
حتما باید نمره منفی بگیرد! (مقایسه کنید «سه کاهن» و «شمّاس شامی» را با این کتاب، هر سه از همین نویسنده.)
ولی طرح روی جلد چاپ دیگرش به مراتب قابل توجّه بود.
از نظر دور نماند که دفاع مقدّس برای ما دو گونه پند به یادگار دارد؛ یکی درس هایی که از رشادت های رزمندگان در میدان نبرد برایمان به یادگار مانده، و دیگری کمی غیر مستقیم تر، ولی عمیق تر، درس هایی است که از رفتارهای مردم غیور همگام با رزمندگان در پشت جبهه ها می توان آموخت. زیرخاکی مجید قیصری شاید همه جنگ نباشد؛ ولی دقیقا هشت روایت ریزبینانه است از یادگارهای نوع دوم، یا دست کم روایاتی است از آن صحنه ها که میدان نبرد با پشت جبهه گره می خورد.
نشر افق این کتاب را با قیمت 2800 تومان در سال 1390به چاپ رسانده است. صباحی را میهمان این کتاب باشید.
یک پاراگراف از داستان پاپوش از همین کتاب:
« خودش می گوید مربوط به سال ها قبل می شود. جزیره مجنون. در نبودش نقشه ایران را پهن می کنم کف اتاق. خیلی می گردم. چشمم به چنین اسمی نمی خورد. حتی شبیهش. خودش می گوید آن جا شده. جزیره ای با این اسم روی نقشه پیدا نمی کنم. ولی او می گوید هست. منم می گویم حتما هست. به خاطر اسم قشنگش حتما هست...»
گزیده ای از داستان : اولین شکوفه....
آخرین کالک را آورده اند تا آن را تایید کنم و بفرستم برای چاپ...
به گرافیستی که دارم با او حرف میزنم ، می گویم « اتود و چارچوب و کادر خوب است.»
می پرسد « چشم هایش چطور؟»
دست از روی چشم هایش بر می دارم. یک لحظه همه ی وجودم محو می شود در نگاه ِ آن چشم ها؛
...
*
- سلام خانم مهندس! بی خبر ؛ اتفاقی افتاده ؟
کالک را به دستش می دهم.
- عکس ، عکس این کالک ...؟
شماره کالک را نگاه می کند. کشوی میزش را باز می کند.
- ایناهاش ، بفرمایید.
نگاهش بین دست های لرزان من و عکس می رود و بر می گردد. دنبال یک صندلی می گردم تا روی زمین نیفتم.
دست به اطراف تکان می دهم. می پرسد « حالتان خوب نیست.» می دود از بیرون یک صندلی می آورد.
...
*
فرمان ماشین دارد از دستم خارج می شود. تمام تنم می لرزد. گرسنه ام ، تشنه ام ، حالت تهوع دارم ، اما باید برسم.
من قبل از رسیدن آن پوستر ها به پست و قبل از تحویلشان به هواپیما و قبل از رسیدنشان به دست صاحبان عزا ، باید
آنجا باشم. فرمان را محکم می چسبانم به کف دستهایم.نفس عمیق می کشم و قد راست می کنم .باید بایستم ، نباید خم شوم؛
حالا که پیدا شده ، حالا که می دانم خودش است که برگشته است...
*
معرفی کتاب وبلاگ...تا اینجا خواندم
"...خدایا چه دنیایی خلق کرده ای ؟چه آسمان های بلند،چه گل های رنگا رنگ ،چه دریا ها، چه کوه ها ،صحراها،جنگل ها ، چه دل های شکسته ای ،چه رو ح های پژمرده ای ، چه دردهای کشنده ای ،چه عشق ها، چه فداکاری ها،چه اشک ها و چه حرمان ها...
عجیب آن که ، بزرگی و عظمت انسان را در درد و غم و حرمان قرار دادی ،جهان را بدون درد و ناله و حرمان نمی خواهی.
ماهم عشاق وجود توییم که دل سوخته ودست پا شکسته به سویت می آییم.تو ما را در آتش غم سوزاندی و خمیره ی خاکی ما را با کیمیای عشق، به روحی فوق زمین وآسمان ها مبدل کردی که جز تو نمی خواهد و جز تو نمی پرستد."
صفحه64
....
...
شاید کمتر کسی باشد که این کتاب را نخوانده باشد.این کتاب 189 صفحه ای که دست نوشته ها ی شهید مصطفی چمران را در دل خود دارد و به کوشش برادرش مهدی چمران جمع آوری شده است،به راستی مونس خوبی برای اوقات تنهایی باخداست و جنبه دیگر روح عرفانی شهید چمران را نشان می دهد.
خواندنش را از دست ندهیم...
.
معرفی کتاب وبلاگ...تا اینجا خواندم
سومین چاپ از کتاب* آخرین شب در خرمشهر*گذشته که به دستم می رسد.خواندن روایت آزاد سازی خرمشهر از زبان سرهنگی عراقی به نام کامل جابر که به طور مستقیم در آخرین شب جنگ خرمشهر حضور داشته بهانه ای شده است تا کتاب را بخوانم .
تا آنجا که یادم می آید همیشه دوست داشتم به جنگ از زاویه نیروهای عراقی هم نگاهی کنم و این کتاب به اندازه ی خودش این کار را برایم کرد.
*درآن روز ...هرخانه یا کارخانه ای که سالم مانده بود ویران شد،زیرا از سوی فرماندهی دستور ویرانی این اماکن برای پاک سازی منطقه صادر شده تا سربازان ما بتوانند آزادانه بجنگند...این کار به سرعت انجام شد.منظره ای دردناک بود و حکایت از کینه ای دیرینه داشت.تمام بلدوزرهای سپاه سوم در عملیات ویرانی شرکت داشتند....
*سرهنگ زیدان تعریف می کرد در طی اقامت خود در خرمشهر ،اشیاء زیادی را از شهر دزدیدیم و به عراق انتقال دادیم.عتیقه جات نفیس،ماشین ،لباس،آجر و لوازم خانگی...و همچنین مواد ساختمانی شهر را به سرقت بردیم.خرمشهر وقتی ما با آن هجوم آوردیم بسیار زیبا بود؛اما پس از چند روز شهر را ویران کردیم تا از آجر ساختمان ها برای سنگر سازی استفاده کنیم.
*...صدام گفت:من از مقاومت شما در خرمشهر راضی نیستم،این نشان ها برای سرپوش گذاشتن به تلفات ما در مقابل افکار عمومی است،کاش کشته می شدید و عقب نشینی نمی کردید.....او به حدی نارحت و عصبی بود که لیوان آبی که در دستش بود،بر روی میز کوبید و ذرات خرد شده لیوان به سمت ما پاشید...بعد فریاد زد:"ای وای خرمشهر از دست رفت !دیگر چطور می توانیم آن را پس بگیریم؟"....
امیدورام در چاپ های بعدی کتاب احساس نشود که درترجمه آن عجله ای صورت گرفته است وخواننده هم بتواند به راحتیتشخیص دهد که فرقی بین نیروهای اسلامی و نیروهای ایرانی نیست .چرا که بعضی اوقات این کلمات به جای یکدیگر به کار رفته اندو ترتیب زمانی و تاریخی کتاب هم رعایت شود.
درپایان باید اعتراف کنم همین مورادنقص برای من لذتی دیگر داشت چون بیشتر اضطراب و ترس روای خاطرات را احساس می کردم.
کتاب 72 صفحه بیشترنداردکه صفحات آخرش به اسناد اختصاص داده شده وتوسط فاتن سبزپوش ترجمه و سوره مهرآن رامنتشر کرده است.
معرفی کتاب وبلاگ ...روح وریحان
جز رمان های پر تبراژه، نویسندش حبیب احمد زاده ست. این کتاب به انگلیسی هم ترجمه شده تو لس آنجلس آمریکا هم خواننده پیدا کرده.
خلاصه داستان:
این اثر در باره سه روز از زندگی یک پسر شانزده ساله ی بسیجی است که دیده بان توپتخانه ی ایران و تجسس گر مقرهای استقرار دشمن است. ما هرگز نام جوان را نمی فهمیم.
گیتی شخصیت اصلی زن در شطرنج با ماشین قیامت، یک روسپی سابق است. او با دخترش مهتاب، در محله ی بدنام آبادان زندگی می کنند. جایی که ملوانان خارجی و مردان محلی قبل از انقلاب اسلامی به این مکان رفت و امد می کردند.
فاحشه ای با گذشته ی تلخ و گزنده. با این وضع، او ماری ماگدالیون( مریم مجدلیه) است که توسط مسیح (بسیجی) رهانیده می شود.
گیتی فراتر از نقش زنی که تنها والد با محبت فرزندش است، حالا به مریم، مادر مسیح تشبیه می شود.
مهندس سیاه ترین شخصیت شطرنج با ماشین قیامت است.
از عناصر متمایز کننده شطرنج با ماشین قیامت از خاطره نگاری ها، پیچیدگی سه شخصیت اصلی اش است. بسیجی، گیتی و مهندس که ترکیبی پیچیده از گناه و بی گناهی، سادگی و مکاری و تقدس و کفر هستند.
این شخصیت ها به ویژگی هایی دست می یابند که خواننده می تواند به عنوان یهودی، مسیحی و مسلمان سنتی با آنها همذات پنداری کرده و همراه شود.
در نیمه دوم رمان، وظیفه شبه نظامی جوان بسیجی همچون حضرت عیسی هدایت و راهنمایی مردم است به وادی ایمن که اشاره ای است به نام رمزی اش، موسی.
در این کتاب در همان لحظه که نقش موسی را بازی می کند، در قالب پیامبر دیگری که در اسلام و مسیحیت به آن اشاره شده است حضور می یابد؛ مسیح(ع)
بسیجی گروه کوچک مردم را نجات می دهد و آن ها را در زیر یک سقف ویران برای یک شام ساده (شام آخر) گرد هم می آورد و..
-----------------------------------------------------------
تکمیلی هیئت مجازی کتاب:
*انتخاب رمان «شطرنج با ماشین قیامت» به عنوان منبع درسی درآمریکا
این کتاب به شرح زندگی شهید صیاد شیرازی، فرمانده نیروی زمینی ارتش میپردازد و در ۵ بخش ارائه شده است. بخش اول این مجموعه از دوران کودکی تا پیروزی انقلاب اسلامی است. بخش دوم اختصاص دارد به رویدادهای پس از پیروزی انقلاب اسلامی تا انتصاب وی به فرماندهی نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی ایران. بخش سوم نیز نظر دارد به دوران فرماندهی نیروی زمینی تا عملیات مرصاد و پایان جنگ، همچنین بخش چهارم میپردازد به دو سال پایانی جنگ و سرانجام بخش پنجم شامل روزهای آخر قبل از شهادت و نحوه شهادتش به همراه متن پیام حضرت آیتالله خامنهای به مناسبت شهادت ایشان و متن یادداشت ایشان پس از رحلت امام (ره) می باشد.
نویسنده درباره آشناییاش با شهید صیاد شیرازی مینویسد:
تا آن روز من صیاد را هم در میدان جنگ دیده بودم و هم بعد از جنگ. وقتی که او شهید شد من نیز مانند همه مردم ایران غمگین و متأثر شدم. آن روزها من بیش از هر چیز تحت تأثیر منش خاضعانه و رفتار بیپیرایه او بودم، اما با خواندن این خاطرات دریافتم بزرگی او بیشتر از آن است که ما میدانیم و حق او بر گردن استقلال امروز ایران و در سرنوشت جنگ فراتر از آن است که به تعارف در مجامع و محافل گفته میشود. او به راستی قهرمانی است ملی و قابل افتخار.
این نوشته، با دو روایت نویسنده و خود شهید ارائه شده که روایت بخشهای پیش از انقلاب از کتاب خاطرات سپهبد شهید صیاد شیرازی و بخشهای مربوط به کردستان و سالهایی از جنگ از کتاب ناگفتههای جنگ و بخشهای پایانی جنگ از کتاب یادداشتهای ویژه صیاد شیرازی انتخاب شده است. در غیر این موارد اگر از منبع دیگری نوشتهای و سخنی از شهید آمده مأخذ آن ذکر شده است. اما روایت نویسنده علاوه بر منابع یاد شده مبتنی است بر ساعتها گفتوگو ونیز تحقیق و استفاده از منابع مکتوب قابل توجهی که فهرست بخشی از آنها در پایان کتاب آمده است.
معرفی کتاب این هفته مهمان وبلاگ بخاری...
+ «جمجمه ات را قرض بده، برادر» نوشته مرتضا کربلایی لو....
خود نویسنده اول کتاب عنوان کرده که این کتاب اولین و جدی ترین رمان او درباره جنگ است. انتشارات عصر داستان برای این کتاب سنگ تمام گذاشته و مجید زارع – این به نظر من بهترین طراح گرافیک برای کتابهایی که دیده ام – به بهترین شکل ممکن از ابزارها و طرح های گرافیکی برای طراحی این کتاب استفاده کرده است. این کتاب، جمجمه ندارد :) و مطمئنم که هر کس کتاب را دیده باشد، قبل و غیر از اینکه عاشق خود کتاب بشود، عاشق طرح روی جلد است.(واقعا ممنون از آقای مجید زارع)
در این کتاب زیاد از تیر و ترکش خبری نیست. اتفاقا بیشتر زندگی است؛ زنده بودن یک عده آدم است که غواص جنگ اند و هرکدام نگاه خاص خودشان را به وظیفه شان دارند. این کتاب از جنگ نگفته. بیشتر از روحیه جنگ گفته، بیشتر احساسات گذرای افراد در حالت های مختلف و متفاوت را ماندگار کرده، تصویرهای زندگی شان را شفاف کرده و توضیح داده. انگار اصل و مبنای نوشتار این کتاب بر این است که ما بفهمیم زمان جنگ، طرز نگاه و فکر افراد به زندگی و جنگ چطور بوده. این کتاب ازدواج دارد، شهادت دارد، دلزدگی از جنگ دارد، توسل دارد، اتفاق دارد، هیجان دارد، خاطره دارد، حدیث دارد، رفاقت دارد، موقعیت گناه دارد، عصبانیت دارد، صحنه خشن دارد، پاسخ به سوال دارد(باز هم بگویم؟!)
یکی از ویژگی هایی که در این کتاب مرا به خود جلب کرد سوژه های کوچک ولی به هم پیوسته اش بود. (البته این نظر شخصی من است.) هر فصل از کتاب یک قسمت مهم دارد که در عین وابستگی به فصول دیگر، مجزا است. می توان با زاویه ای مستقل به آن نگاه کرد. موضوع هر فصل به تنهایی جذابیتی مجزا دارد و این شاخصه باعث شد شدیدا تحت تاثیر این کتاب قرار بگیرم.
مهمان معرفی کتاب توسط وبلاگ در مسلخ عشق جز نکو را نکشند.....
مگیل کتاب طنزی با موضوع دفاع مقدس است که به تحریر محسن مطلق از سوره مهر منتشر شده است؛ قبل از شروع مگیل رغبتی به خواندنش نداشتم اما وقتی صفحه اول و دوم و... را خواندم اتفاقاتی که برای رسول می افتاد مرا بیشتر مشتاق کرد تا ببینم سرنوشت مگیل و رسول چه می شودمگیل نام قاطری است که با چند استر تسلیحات و تدارکات را به سمت خط مقدم حمل میکردند، که در کمین دشمن قرار می گیرند و از بین چندقاطر و چند نفر همراهشان تنها مگیل ورسول زنده می مانند. اما رسول هم از ناحیه چشم و هم از ناحیه گوش مجروح شده و نه چیزی می بیند و نه چیزی می شنود.
رسول بدبخت چاره ای جز این ندارد که خودش را دست یک قاطر بسپارد و مگیل باید او را به عقب بازگرداند.
در این رمان ماجراهای خنده دارمگیل و همراه بیچاره اش رسول را می خوانید.
اندکی از متن کتاب:
یعنی چه بلایی سرم آمده نه چیزی می بینم و نه صدایی می شنوم،کم کم یادم آمد که دشمن از بالای ارتفاع به ما کمین زد. نمی دانم شاید چند ساعت پیش کمین خوردیم.
مأموریت ما بردن وسایل و نیروهای تازه نفس به خط مقدم بود.هفت هشت تا قاطر هم مهمات و ملزومات می آوردند.من و رمضان ته ستون بودیم وهمه اش مسخره بازی در می آورد و می خندید.توی حال و هوای خودمان بودیم که شروع شد......
....خدایا خودم را می سپارم دست تو. معلوم نیست این حیوان زبان نفهم؛ مارا به کجا ببرد خدایا تسلیمم به رضای تو....
توصیه می کنم حتما در لیست کتاب هاتون بذارید....
مهمان معرفی کتاب توسط وبلاگ هستی....