پوتین های مریم...
معرفی کتاب توسط وبلاگ...روح و ریحان
به نام خدا
نام کتاب: پوتین های مریم(خاطرات مریم امجدی)
مصاحبه و تدوین: فریبا طالش پور
تعداد صفحه:110
مریم دختری از یک خانواده نسبتا مرفه است که در خانواده ای مذهبی بزرگ شد. در زمانی که اکثرا بدون حجاب به مدرسه می رفتند مریم بی توجه به نگاه های پرسش گرانه ی دیگران و حتی تمسخر همکلاسی های پسر که او را کچل خطاب می کردند، با چادر به مدرسه می رفت.
همین دختری که خیلی نازنازی و از نظر جسه ضعیف بود در هفده سالگی در حالیکه یک کلت رول ور دور کمرش بسته و با یک اسلحه ژ- ث دو خشابه، پا به پای مردان در برابر دشمن خط آتش می بندد.
مریم بعد ها به کمک مجروحین از طرف سپاه به بیمارستان می رود و کارهایی را انجام میداد که پرستارهای بیمارستان با اکراه و منت انجام می دادند.
با دلسوزی وصف ناپذیر به کمک رزمندگان می شتابد و به آنها آرامش و روحیه می دهد.
بخشی از کتاب از ص73
...آن شب سید صالح موسوی همسر بتول، به آنجا آمده بود و شب را در یکی از اتاق ها ماند. صبح که می خواسته سرکارش برود، هنگام رد شدن از اتاق ما پوتین های مرا کنار در اتاق دیده و با تعجب از بتول می پرسد: این پوتین ها مال کیه؟
بتول می گوید: مال مریم امجدیه. سید صالح در آن موقع حدود21 ساله بود و جثه کوچکی داشت پوتین به اندازه پایش گیر نمی آورد. وقتی پوتین های مرا می بیند، آنها را بر می دارد، قدری نگاهشان می کند و به بتول می گوید: پوتین ها را از کجا آورده؟ بتول هم ماجرای گم شدن کفشم را برایش تعریف می کند.
سید صالح می گوید: بتول، تو را به خدا به خواهد امجدی بگو این پوتین ها را به من بده، درست اندازه پای منه.
بتول به اتاق ما آمد و به من گفت مریم! صالی( بتول همسرش را صالی صدا میزد)کفش های تو را می خواهد. درست اندازه پاشه.
گفتم یک کفش برام بگیره، اینا رو ببره. بتول قضیه را به سید صالح گفت. سید به بتول پول داد تا همان روز برایم کفش بخرد و خودش پوتین ها رو پوشید و رفت...
قسمتی از کتاب که مربوط به مراسم عقد مریم و همسرش هست برام جالب بود:
من دومین دختر خانواده بودم که می خواستم ازدواج کنم. خواهر اولم با پسر عمه ام ازدواج کرد. با اینکه پسر خواهرش بود مدت ها طول کشید تا نظر قطعی بدهد. روی خصوصیات اخلاقی، غقاید مذهبی و خط فکری طرف مقابل، خیلی حساسیت داشت.
وقتی برادرم از حسن آذرنیا تعریف می کند، آقا جان پیش خودش می گوید: اون سرباز امام زمانه (عج) و از جبها می آد، احتیاج به تحقیق نداره.
آن روز دو خانواده تا شب با هم حرف زدند. مادرم در مورد مهریه کمی سخت می گرفت. بحثشان به درازا کشید. دست آخر آقاجان گفت هر چی مهریه خواهر بزرگش بوده مهریه این یکی هم باشد. مهریه خواهرم یک جلد قرآن ، یک شاخه نبات، صدهزار تومن پول و یک سکه بهار آزادی بود.
....
عصر حسن به بیمارستان رفت تا دوستانش را بیاورد. غروب که آمدند از دیدنشان اشک مهمان ها در آمد.... هنوز هم وقتی فامیل ها دور هم جمع می شوند، می گویند عروسی مریم تنها عروسی بود که خیلی روی ما تاثیر گذاشت.
سر سفره عقد نشستم، برادر قندهاری که حالا برادر جاری ام به حساب می آمد از ما عکس می گرفت. عمه ام اصرار داشت چادر سفید سر کنم، اما قبول نکردم. خجالت می کشیدم جلوی برادر قندهاری با چادر سفید باشم. عمه گفت لااقل چادر سفیدت را روی چادر سیاهت بنداز، شگون نداره با چادر مشکی سر سفره عقد باشی.
آخر سر حرفمان شد. چادر سفید را پرت کردم یک گوشه و به عمه ام گفتم: به خدا اگه دوباره اصرار کنی دیگه هیچی.
---------------------------------------------------
به عنوان یه خواننده انتظار همچین رفتاری رو از شخصیت این خاطرات نداشتم.
امیدوارم یه روزی گذر خانم امجدی به این وبلاگ بخوره و علت این کارشو برای من و بقیه نسل سومی ها که غیر قابل درکه توضیح بده.
رنگ سفید برای اکثر آدما قداست خاصی داره و القا گر پاکی و صفاست:
رنگ سفید لباس پرستار
رنگ سفید چادر نماز و احرام
و شاید کفن...