کمی دیرتر
معرفی توسط وبلاگ...دلانه
داستان از یک اتفاق به ظاهر ساده اما عجیب در جشن نیمه شعبان شروع میشود و نویسنده با زیرکی خود را جای شاهد داستان میگذارد، طوری که به خواننده این حس را القا میکند که ماجرا واقعی است؛ این اتفاق کنجکاوی نویسنده را جلب میکند و با پیگیریهای خود با شخص اول داستان یا همان اسد آشنا میشود؛ شخصیتی که نویسنده را با خود همراه میکند تا دلیل آن اتفاق را به صورت شهودی برایش توضیح دهد.
آنها یک به یک به سراغ افراد حاضر در آن مراسم میروند و واکنش آنها نسبت به خبر ظهور و لبیک به دعوت آقا امام زمان (عج) را میبینند که بسیار جالب و تعمقبرانگیز است و در بخش پایانی داستان نیز، اعمال خود نویسنده در معرض قضاوت قرار میگیرد.
به شخصه با خواندن این داستان خیلی به فکر فرو رفتم و در اعمال خود به کند و کاو پرداختم. شاید تنها ایرادی که بتوانم به این داستان بگیرم، نامفهوم بودن برخی مکالمات برای من بود که تشخیص نمیدادم منظور فرد از بازگو کردن این صحبت چه بود که احتمالاً فقط برای من تازهکار باشد نه دوستان؛ با این وجود کتاب به قدری جذاب بود که تمام آن را در زمانی کمتر از یک شبانهروز مطالعه کردم.
بخشی از متن کتاب که به نظرم یکی از جذابترین تصویرسازیهای آن بود:
اسد با اشاره به پارچهها میپرسد:
- اینها برای چیه؟
نورانی با لحن حاکی از مهم نبودن مسأله میگوید:
- پلاکارده. عرض ارادت به محضر آقاست. شعارهایی برای تعجیل در ظهور و اینها.
اسد میگوید:
- نیازی به این ها نیست.
نورانی با قاطعیت میگوید:
- چرا. هست. واسه این که هویّت جمعی باید معلوم باشه. اسم و رسم تشکیلات زیر شعارها درج شده، اینه که وجودشون لازمه! مدعوین قطعاً از مجامع مختلف حضور پیدا میکنن. ما حضورمون باید کاملاً پر و پیمون، مطابق شأن حضرت، جلوه پیدا کنه.
اسد که پیداست کاملاً به عجز آمده، میگوید:
- یعنی شما واقعاً حرفهای منو فراموش کردین؟
نورانی جواب میدهد:
- نه اتفاقاً همه شو مو به مو به ذهنم سپردم. ولی خب انصافم خوب چیزیه! همه موارد قبلی رو من کوتاه اومدم، این یک مورد رو شما کوتاه بیا!
اسد میگوید:
- یعنی شرطتون برای قبول دعوت محسوب میشه!؟
نورانی طلبکارانه میگوید:
- خب اگر همین قدرم نبایست دیده بشیم، اصلاً واسه چی بیایم!؟
من کلافه و عصبی میشوم از دست اسد وقتی میبینم که با خونسردی و آرامش دستش را دراز میکند و میگوید:
- پس اجازه بدین من کمک کنم.
و نورانی از خداخواسته طاقهها را دو دستی به او تحویل میدهد:
- عالیه! اینجوری من میتونم یه محموله دیگه هم بیارم.
و به سمت کتابخانه میرود.
اسد میگوید:
- یک لحظه صبر کنید!
و از من میپرسد:
- خیلی عصبی و کلافهای! نه؟
چند ثانیه در سکوت به او خیره میمانم. نه به این دلیل که جواب سؤالش را نمیدانم؛ به دلیل اینکه حضورم رسمیت یافته و مخاطب کلام اسد واقع شدهام. میگویم:
- کاش مجبور نبودم که ناظر صامت باقی بمونم.
میپرسد:
- اون وقت چه کار میکردی؟
ولی منتظر شنیدن پاسخ من نمیماند. رو به سمت نورانی میکند و میگوید:
- نه. زحمت نکشید! همین مقدار کافیه.
نورانی نمیپذیرد و کتابخانه را کنار میزند:
- چرا؟ دست من که خالیه! وقتی میشه بیشتر ببریم، چرا ...
اسد قاطعانه میگوید:
- تشریف بیارین.
نورانی برمیگردد و مقابل اسد میایستد:
اسد به حرفش ادامه میدهد:
- عرض کردم کافیه. برای این منظور، همین مقدار کافیه.
نورانی با تعجب میپرسد:
- کدام منظور!؟
و اسد ناگهان طاقههای پلاکارد را بلند میکند و محکم بر سر نورانی میکوبد، آنچنان که صدای شکستن چوب کاملاً به گوش میرسد.
- این منظور!
خون از سر و صورت و پیشانی نورانی سرازیر میشود و حتّی چشمهای مبهوت و متعجّبش را میپوشاند. اسد طاقههای شکستهی پلاکارد را گوشهی اتاق میاندازد و رو به من میکند و با خونسردی میپرسد:
- نگفتی اون وقت چه کار می کردی!؟
من بیاختیار از جا کنده میشوم و دست دور گردنش میاندازم و گونههایش رو میبوسم:
- دو تا ماچ آبدار!
پی نوشت:
نام کتاب: کمی دیرتر
نام نویسنده: سید مهدی شجاعی
انتشارات: کتاب نیستان
چاپ سوم 1391
تعداد صفحات: حدود 270 صفحه
قیمت: 8100 تومان
**معرفی دیگری از همین کتاب را می توانید از اینجا در هیئت مجازی کتاب؛ مطالعه بفرمایید...