روی ماه خداوند را ببوس
"روی ماه خداوند را ببوس" به گمانم اولین اثر مصطفی مستور است؛ این کتاب تا سال 1392 (نسخه ای که به دست من رسیده)به چاپ چهل و ششم رسیده است.
*خلاصه: یونس فردوس دانشجوی دکتری رشته ی پژوهش اجتماعی است که برای تز دکترایش، موضوع خودکشی یک استاد دانشگاه را انتخاب کرده است. نامزد یونس دختری است به نام سایه،که معتقد و مذهبی است و الهیات می خواند. اما یونس مدتی است که در همه چیز شک کرده است و مدام از خود می پرسد: آیا خدایی وجود دارد؟ داستان با آمدن مهرداد، دوست قدیمی یونس از امریکا شروع می شود. همسر امریکایی(جولیا) مهرداد سرطان دارد و رو به موت است. از حرفهای مهرداد می فهمیم، جولیا نیز مانند یونس پرسش های اساسی دارد. دیگر شخصیت کتاب، علیرضا ست. او هم از دوستان قدیمی یونس است. در واقع حکم پیامبری را دارد که گاه گاه با دیالوگهایش تلنگری به یونس می زند. سیر داستان ظاهرا در پی یافتن دلیل خودکشی دکترمحسن پارسا، پیش می رود. اما در اصل بدنبال پاسخ به پرسش های ذهنی یونس و درک هستی است.
**قسمت هایی از کتاب:
".....و من دیدم که حرفها و فلسفه ها و کتابها و خطکش ها و کاغذها و یاس ها و تاریکی هاو ترس و آشوب و مه و سکوت و زخم ودلتنگی و غربت و اندوه، مثل ذرات شن زار، از سطح دل روبیده می شدند و چون کاغذپاره هایی در آغوش طوفان گم می شدند. خانه پرداخته شد. خانه روشن شد و عجیب سبک. و تو در دل هبوط کردی. گفتم: چیستی؟گفتی راز! ".ص110
"... من متاسفم که ملحدها خدا را تجربه نمی کنند... در تجربه ی خداوند، برخلاف تجربه ی طبیعت که قانون هاش بعد از آزمایش به دست می آد، اول باید به قانونی ایمان بیاری و بعد اون رو آزمایش کنی. هرچه ایمانت به اون قانون قوی تر باشه، احتمال موفقیت آزمون ها بیشتره. یعنی هراندازه به خداوند باور داشته باشی خداوند همونقدر برای تو وجود داره. گرچه هستی خداوند به ایمان ما ربطی نداره اما احساس این هستی کاملا به میزان ایمان ما مربوطه".ص73
"...کاش یکی از آجرهای خانه ات بودم. یا یک مشت خاک باغچه ات. کاش دستگیره ی اتاقت بودم تا روزی هزار بار مرا لمس کنی. کاش چادرت بودم. نه،کاش دستهات بودم. کاش چشم هات بودم. کاش دل ات بودم. نه،کاش ریه هات بودم تا نفس هات را در من فرو ببری و از من بیرون بیاوری. کاش من تو بودم. کاش تو من بودی. کاش ما یکی بودیم. یک نفر دوتایی!".ص96
***در نوشته ای از آقای مستور خواندم که گفته بودند "بخشی از روح خودم را در داستان نشان می دهم". شاید به همین دلیل است که آدم با سوالهای فلسفی یونس بیگانه نیست. سوال هایی اساسی که ممکن است برای خیلی از ما پیش آمده باشند. بسیاری از آدم های امروز پر از سوال و شک و تنهایی و بر سر دو راهی های وحشتناک مردد اند. و اما جواب! کتاب در نهایت یک جواب شسته رفته و قطعی به سوالهای امثال یونس نمی دهد. از نظر نویسنده جواب = راه. مستور معتقد است جواب را و یقین را، در طی راه به تو می دهند؛ و با هر انتخاب درست یک قدم به یقین نزدیک تر می شوی.
****و اما نقدهایی که به این کتاب دارم. اول. نثر دیالوگ ها بین محاوره و رسمی بلاتکلیف است. و این موضوع کمی آزار دهنده است. به نظر من با توجه به موضوع فلسفی کتاب بهتر بود نثر گفتگوها رسمی باشد. دوم. این کتاب قابلیت اینکه کتابی قطور شود را داشت. منظورم فقط حجم صفحات نیست؛ بلکه با توجه به موضوع مناقشه برانگیز و پر اهمیتش، پتانسیل پی ریزی یک رمان خواندنی را داراست. اما متاسفانه داستان در صد و خورده ای صفحه تمام می شود و خواننده پس از خواندن کتاب احساس می کند شخصیتها به حال خود رها شده اند. سوم.شخصیت پردازی: شاید به خاطر کوتاهی اثر است که خواننده حس می کند حق شخصیت ها ادا نشده است. هر کدام از شخصیت ها دنیایی ناشناخته اند و به عمق ذهن آدم نفوذ پیدا نمی کنند. وقتی سایه حرف می زند دیالوگهایش بیشتر شبیه خطابه و سخنرانی است. در نگاهی بدبینانه می توان گفت تمام کتاب مکالمه ی درونی یونس فردوس(مصطفی مستور) است!
خواندن این کتاب برای من، به دلیل موضوع مهم و با ارزشی که نویسنده به آن پرداخته است، لذت بخش بود. دوبار آن را خوانده ام و احتمالا باز هم خواهم خواند. خصوصا دیالوگ های علیرضا را.
مشخصات ظاهری:
روی ماه خداوند را ببوس
نویسنده: مصطفی مستور
نشر: مرکز
سال چاپ:1392 -چاپ چهل و ششم
113 صفحه
6000 تومان
و خییییییییییییییلی ممنون از نوشتن نقدهایی که به کتاب دارید. نکته مهمی که متاسفانه در هیات کتاب کم رنگ هست...(میاندار کوشی؟)
جا داره باز هم تشکر کنم از این حرکت عالی.
اول ی نکته خوبی رو بگم ک روی ماه اولین رمان جناب مستوره ولی اولین کتاب نیست. ایشون تو حوزه پژوهشی و همینطور تو حوزه ترجمه هم کار می کنن و فقط داستان نویس و رمان نویس نیستن. کتاب مبانی پژوهشی داستان ایشون اولین کتابشون هستش که همون سال چاپ روی ماه، چاپ شده.
درباره نقدهایی ک ب کتاب داشتید و فکر میکنم خوب باشه ک حول شون صحبت کنیم. به ترتیب خود شما جلو بریم:
اول؛ نظر بنده درباره نثر کتاب کاملن برعکس شماست :) دیالوگ های کتاب محاوره است و متن کتاب به زبان معیار... این ک می فرمایید بین این دو لحن معلقه کجاست؟ کجای کتاب منظورتون هست؟ چون هرجا دیالوگ بین دو نفر باشه محاوره است چون روایته، و هرجا مونولوگه لحن معیاره...
و ضمنن، (این قسمت روبه عنوان کسی میگم که زبانشناسی و ویرایش فارسی خونده) مستور استاااااااااد محاوره است و واقعن در محاوره صاحب سبکه. جناب مستور جزو معدود افرادی(تنها فردی؟) هستن ک محاوره رو ب این شکل دقیقن «محاوره» استعمال می کنن. مثال می زنم: ایشون به جای اینکه بنویسن «مثل» می نویسن «مث». به جای اینکه بنویسن «این کتاب رو بده» می نویسن «این کتابو». چرا؟ خب چون شخصیت داستانشون مث ما حرف میزنه! (خودمم الان دارم اینجوری حرف می زنم!!) این سبک محاوره باعث میشه خود خواننده بشه خود شخصیت. شخصیت داره عین ما صحبت می کنه. کامل ترین حالت محاوره اون محاوره ای هستش ک خواننده ازش استفاده میکنه.
دوم. تصویری ک شما از کتاب برداشتید تصویر کاملی نیست شاید.(شااااید. من دقیق توجه نکرئم) اما این کتاب نمیخواد سوال مطرح کنه و بهش پاسخ بده. میخواد سوال مطرح کنه و شما بهش پاسخ بدید... واس همینه که یونس میره تو پارک، اون بچه رو میبینه، و قطططعن وقتی می بیندش «به چیزی فکر میکنه» که فکر کردنش باعث میشه به جمله پایانی داستان برسه...(که من اینجا نمینویسم نمیخوام لو بدم!) اما خب می بینیم که ما مونولوگ فکر یونس با خودش تو این لحظه رو نداریم. چرا؟ چون اینجا هرکی باید خودش جواب بده! حالا اگه جواب نویسنده رو میخواد، خب عیبی نداره، جواب نویسنده «کودک»هستش. حالا خانم یا اقای مخاطب بشین فک کن کودک چ ربطی داره چ کاربردی داره. من نویسنده بت نمیگم.قراره من بت ماهیگیری یادبدم نه ماهی. قرار نیست من بت بگم چطور کودک حضور خدا رو اثبات می کنه، قراره خودت ببینی که ده سال دیگه نگی بزرگترین مفهوم زندگی من که خدا باشه رو مستور برا من ثابت کرد. عوضش بگی «خودم بش رسیدم....» اینه ک ارزش داره. به نظر بنده پایان مناسبی داشت این کتاب. اصن خوشگل بود ک یهو ساکت شد! مث وقتی که ی حرف مهم، از زور اشک از زبون سرریز نمیشه.
درباره مقدار حجم داستان، اینکه قابلیت بیشتر از این بودن رو داشته باشه، خب داستان همه چی داشت. موضوع خودشو معرفی کرد و رسوند. کارشو کرد. (حالا اون کار مث ی معلم توضیح دادن می بود یا مث ی پستچی نامه رسوندن می بود. اما ) حرفی ک میخواست بزنه رو زد. زیاد تر می بود ک چی بگه؟ کاش بیشتر توضیح می دادید ک چی می خواستید از موضوعش. بهتر درک می کردم حرفتونو.
سوم. من با شما موافقم که شخصیت ها خیلی باز نمیشه.شخصیتها رو انگار همین الان تو خیابون دیدیم. آره. اما به نظرم این خوبه. این که ما غرق شخصیت ها نمیشیم خوبه. می دونی چرا؟ چون شخصیت ها نیستن ک محور حرف داستانن، نویسنده اومده داستانو تعریف کنه بره. نویسنده نیومده واس تو چندتا آدمو معرفی کنه. اومده قضیه ای که تو زندگی اون چندتا آدم اتفاق افتاده و درگیرشون کرده و اتفاقن به قضیه زندگی تو هم مربوطه رو تعریف کنه بره. واس همین مث زن همسایه داستانو تعریف میکنه. زن همسایه (همون ک هممون میشناسیم) میاد خونه شما سبزی پاک کنه. شما ناراحتی میگه چرا ناراحتی؟ میگی آخه برادرزاده ام تصادف کرده بیمارستان بستری شده. زن همسایه چی میگه؟ میگه «ایییی وااایی.... نمیدونی خدا کجاست؟ اتفاقن منم ی یونس میشناسم، اگه بدونی...بنده خدا وسط پایان نامه اش هر روز هی میگه خدا کوش؟ کجاست؟ واقعن هس؟ ی زنم داره اسمش سایه است. منتهی دختره مث یونس نیس که. دختره مذهبیه. حالا وسط هیری بیری ی دوستش از آمریکا اومده بنده خدا زنشم سرطان داره...آره دیگه اونم کیلید کرده مغزش که خدا چجوره و اینا. البته بگما... ی رفیق دارن علیرضا. خییییییلی خوب جواب میده ب این چیزا. حالا باش قرار گذاشتن حرف بزنن میخوای توم برو ی سر گوش بده خدا رو چ دیدی شاید مشکل توم حل شد.»
اینجوره که علیرضا اصن مهم نیست شغلش چیه. یونس مهم نیست چرا روزا و هفته هاش انقد تو بی زمانیه. مهم نیس چرا سایه ی نمازخون ب شوهرش نمیگه تو چرا نماز نمیخونی.یا اصن وسط معرکه چی شد یهو نسخه داروخونه اومد وسط.
خب بیاد. مگه میشه نیاد. مخاطب داره می پره وسط زندگی ی آدم ک خداشو گم کرده. تهشم قراره بفهمه ک خداشو پیدا کرد یا نه. دیگه جیکار ب شام و ناهارش داری :))))
شخصیت پردازی خوبه و واقعن رکنه. ولی نمیتونیم از نویسنده طلب کنیم ک آقاجان چرا بیشتر توضیح ندادی، وقتی توضیح کافی داده باشه.(البته این فقط نظر من ک واس این قضیه توضیح کافی داده.)
بسه دیگه حدود نهصد کلمه حرف زدم! دو صفحه آچهار میشه! تا ی ماه فک کنم نباید کامنت بذارم!!!
+ چراغ؟ شما چقد وبلاگت خوبه بانو! :)