آفتاب دانش...
چهار صفحه کتاب....
*هر بار که می رفت آدم های تازه ای با خودش می برد. می نشست وسط بیابان ،کنار قبر ،سلام می داد به همه ی انبیاء ، خودش را می انداخت روی قبر ، سلام می کرد ... گریه می کرد ... گریه می کرد ...
می گفت:"قبر جدم علی بن ابی طالب است . باید همه این جا را بشناسند و بیایند زیارت . "تا آن زمان قبر جدّش مخفی بود .
.....
*پرسید : " مادوست تان داریم. برای همین بچه هایمان را به نام شما و پدرانتان می گذاریم. آیا سودی برای ما دارد؟"
جواب داد : "بله به خدا قسم! هل الدین إلا الحب؟"
.....
*سفیان صوری، صوفی معروف آمد پیش امام
ـ سفیان! تو که تحت تعقیب هستی و می دانی که جاسوسان حکومت هم مراقب من هستند، اینجا چکار داری؟
خدمت رسیدم نصیحتی بکنید.
ـ هروقت نعمت خدابرایت زیاد شد، سجده کن و شکر. هروقت هم که روزیت کم می شود، استغفار کن و توبه. هروقت هم برای چیزی غصه دارشدی بگو: لاحول و لا قوه الاّ بالله العلی العظیم.
.....
*کلافه شده بود منصور .مگس دور سرش می چرخید ، روی سر وصورتش ، کنار گوشش وز وز می کرد . با درماندگی از امام پرسید : " اصلا این مگس را خدا برای چی آفریده ؟"
امام لبخند زد ، گفت :"تا تکبر ستم گران را بشکند و خوارشان کند."
سلام.
انشاالله موفق باشید و راهگشا باشد.
و من الله التوفیق