امشب با من برقص ...
گزیده ای از داستان : اولین شکوفه....
آخرین کالک را آورده اند تا آن را تایید کنم و بفرستم برای چاپ...
به گرافیستی که دارم با او حرف میزنم ، می گویم « اتود و چارچوب و کادر خوب است.»
می پرسد « چشم هایش چطور؟»
دست از روی چشم هایش بر می دارم. یک لحظه همه ی وجودم محو می شود در نگاه ِ آن چشم ها؛
...
*
- سلام خانم مهندس! بی خبر ؛ اتفاقی افتاده ؟
کالک را به دستش می دهم.
- عکس ، عکس این کالک ...؟
شماره کالک را نگاه می کند. کشوی میزش را باز می کند.
- ایناهاش ، بفرمایید.
نگاهش بین دست های لرزان من و عکس می رود و بر می گردد. دنبال یک صندلی می گردم تا روی زمین نیفتم.
دست به اطراف تکان می دهم. می پرسد « حالتان خوب نیست.» می دود از بیرون یک صندلی می آورد.
...
*
فرمان ماشین دارد از دستم خارج می شود. تمام تنم می لرزد. گرسنه ام ، تشنه ام ، حالت تهوع دارم ، اما باید برسم.
من قبل از رسیدن آن پوستر ها به پست و قبل از تحویلشان به هواپیما و قبل از رسیدنشان به دست صاحبان عزا ، باید
آنجا باشم. فرمان را محکم می چسبانم به کف دستهایم.نفس عمیق می کشم و قد راست می کنم .باید بایستم ، نباید خم شوم؛
حالا که پیدا شده ، حالا که می دانم خودش است که برگشته است...
*
اتوبان به عوارضی می رسد و پس از آن به انتها و جاده های انشعابی ، گاه باریک و گاه پهن. به تابلو های راهنما نگاه می کنم.
هوا تاریک شده است یا تابلو ها سیاه پوشیده اند و اعداد و علایمشان این قدر درهم و ناخوانا شده اند.
من با حسم می توانم اسم ها و اعداد کیلومترهای باقیمانده تا شهر را بخوانم؛ فقط با حسی که مرا به آن شهر می کشد.
شهری که پسری در آن به دنیا آمده و بزرگ شده است.
وقتی دیپلمش را گرفته ، کنکور داده و آمده دانشگاه ؛
دانشکده ی فنی مهندسی مکانیک دانشگاه تهران.
آمده مؤذن مسجد دانشگاه شده است.
من هر بار که صدایش را شنیده ام ، بی اختیار رفته ام به سمت نمازخانه ، وضو گرفته ام و نماز خوانده ام.
گاهی مکبّر می شد و هدایت نمازگزاران را به عهده می گرفت.
روزهایی هم بود که امام جماعت میشد و نماز می خواند و من آن روزها احساس می کردم درسترین و مقبول ترین
نماز جماعت را خوانده ام. من با آن همه غرور که هیچوقت هیچ کس نتوانسته بود در دلم راه پیدا کند ، هر بار با شنیدن صدی اذان ِ او
قلبم پر از شکوفه می شد و اولین شکوفه همان روز بود که هنوز پرده های جدا کننده نمازخانه خواهران از برادران وصل نشده بود.
من دیدمش. چشم هایش را بسته بود. پشت بلندگو ایستاده بود ؛ باریک و بلند قامت. یک دستش را کنار گوشش گذاشته بود.
صدایش از گل دسته های مسجد بیرون می رفت و خودش و عشقش در قلب دختری رسوخ می کرد.
که تا آن روز به هیچ مردی حتا نگاه نکرده بود.هر روز حتا روزهایی که درس نداشتم ، حتا روزهای تعطیل کشیده می شدم به سمت دانشگاه ،
به سمت مسجد دانشگاه برای شنیدن صدای اذان...
...
*
در میان این همه مردهایی که لباس یک رنگ خاکی پوشیده اند ، با سربند های سرخ ، صاحب عکس پرسنلی را پیدا می کنم
که از شرکت گرافیک تا اینجا با او حرف زده ام ، برایش گریه کرده ام و منتظر صدای اذانش بوده ام. می پرسم « کی برگشتید ؟»
می گوید « تازه داریم می رویم.» می گویم «چقدر دنبال شما در شهرتان می گشتم. تو اهل کجا بودی ؟»
می گوید « همین شهر خودت » میپرسم « چرا لهجه نداشتی که بشود حدس زد مال کجایی ؟ »
می گوید « آدم ها را که نباید از لهجه شان شناخت. من همیشه با لهجه ی شما حرف می زدم.»
از اینکه به من می گوید « شما » و از من دور می شود ، دلخور می شوم.
می پرسم « مگر من با چه لهجه ای حرف می زنم ؟ » می گوید « با لهجه ی من»...
می پرسم « کجا بودی این همه سال ؟ اگر نرفته بودی...»
باانگشت مسیری را نشانم می دهد که برایم ناآشناست.
می گویم :« اگر رفته بودی و مفقود نمی شدی، من اینقدر رنج نمی کشیدم »
می خندد و رو از من بر می گرداند.می گوید« وقتی دنبال کسی نگردی، پیدایش نمی کنی.حالا هم اتفاقی پیدایم کرده ای.»
بغض می کنم ، صدایم می لرزد. می گویم «همه اش من باید دنبال تو می گشتم ، تو چرا به من فکر نمی کردی ؟»
لبخد می زند « چرا، آمده بودم ؛همان روز که ایستاده بودی وسط چهارراه و می خواستی خودت را خلاص کنی.
می گفتی تحمل این زندگی را ندارم.» اخم می کنم و می گویم « دیر بود ، دیگر کاش همان موقع هم به فکرم نبودی.
حالا مگر چه کرده ای برای من ؟»
می گوید « نجات از دوزخ. نمی دانی سزای خودکشی و قتل نفس دوزخ است و عذاب ابدی ؟ »
می خواهی یک ذره از آن عذاب را ببینی ؟» و دری باز می شود. فریادهایی که دیوانه ام میکند؛
... سرم داغ می شود و در حال ترکیدن است که از خواب می پرم . یخ کرده ام و دارم می لرزم...
...
انگار همه جا سفید است و من تنها هستم با جنازه او. زانو می زنم و گوشه ای از کفنش را می بوسم.
* انتشارات گروه مطالعات اندیشه ورزان/نوشته ی منیرالسادات موسوی.
انتشاراتش و نویسنده اش رو اگه بگید خیلی عالی میشه